1. سه روزه که خونه رو به مقصد زندان هارون الرشید ترک کردم. درس میخونم ولی به اون رضایت قلبیم هنوز نرسیدم. تصورم از زندان تنهایی محض بود ولی نبود. دوست داشتم تایم استراحتم رو با خودم خلوت کنم ولی نشد. متاسفانه یه آشنا پیدام کرد. البته خیلی هم آشنا نبود. آشناتر شد. از آشناتر شدن ناراحت نشدم. امید نداشت. منی که خودم حد امیدواریم به منفی بی نهایت میل میکنه امیدش دادم. دوستیم تقریبا. دو دوست به فاصله ی یه طبقه.
2. بحث چرخید و به نخاع رسید. گفتم که نوزاد انسان توی تمام طول ستون مهره اش نخاع داره. همونطور که میدونی نورون ها تقسیم نمیشن. طبیعتا وقتی استخوان ها رشد میکنن طول نخاع ثابت باقی میمونه. پس الان توی کل طول ستون مهره نخاع نیست. اخم هاش رو توی هم کرد و گفت عههه اینا که خارج از کتابه. با تحکم گفتم نه! توی کتاب هست. چشم دل باز کن که آن بینی. ندید! ورق زدم و نشونش دادم. نهایتش گفتم ببین تا چیزی بین L1 و L2 نخاع هست. پرسید L؟ گفتم ینی لومبار. مهره کمری. نخاع تا اولین یا دومین مهره کمر همون لومبار ادامه داره.
[کلی سوال دیگه هم پرسید و منم تا جایی که بلد بودم توضیح دادم. آخرش گفت اینا رو تو از کجا میدونی؟ تازه نمیدونست 30 تا از سوال های علوم پایه رو درست جواب دادم.]
3. میگه تو توانایی انجام کارهای خیلی خیلی بزرگ رو داری. [هر چند که نمیدونه اولین نفری نیست که امسال این حرف رو بهم گفته.]
4. میگه دیشب که اومدی بالا خداحافظی کنی خیلی دقیق نگات کردم. میگم خب؟ میگه هیچ میدونستی خیلی جذابی؟ پوکر فیس نگاش میکنم. میگه حتی رفتم خونه هم داشتم فکر میکردم بهت. میگم ساقی ات کیه؟ میگه لعنتی خیلی خوبی. شخصیتت. رفتارت. بیانت. صحبت کردن. انرژیت. امیدواریت. اینا رو از کجا میاری؟ میگم درس زیاد خوندی زده به سرت. [توی دلم بهش میخندم مثل خنده ی پیرمرد خنزرپنزی داستان بوف کور.]
5. خیلی چاقه و شاید علت خروپوفش هم همینه. از شما چه پنهون منم یه وقتایی که خیلی خسته ام یواش خروپوف میکنم اما علتش رو میدونم. برای این که دلش نشکنه میگم ما توپولوها اینطوریم دیگه. :)) میگه تو که چاق نیستی!! میگم 77 کیلو لاغره؟ میگه بحث وزنت نیست. دستت رو بده. مچ دستم رو میگیره و میگه ببین چقدر باریکه. تو چاق نیستی. درس میخونی دراز میکشی؟ میگم گاهی. گاهی هم بیشتر از گاهی! زیاد سردرد میگیرم مجبورم دراز کشیده درس بخونم. میگه تو یه اضافه وزن جزیی داری. قدت هم در نظر بگیر خب. اون استخوانات هم باید یه وزنی داشته باشن یا نه؟ میگم من به خاطر یه قرص اینطوری شدم و الان مدتیه که قطعش کردم. میگه منم مصرفش میکنم. [تقریبا قرص نام آشناییه بین بچه ها. :|]
6. میگه تو حتما امسال قبول میشی. ^.^
7. میگه تو پتانسیل تک رقمی شدن هم داری ها. *_*
8. میگه ببخشید شما یازدهمی هستید؟ [شک نکنید اگه یه نفر دیگه بگه یازدهمی میزنمش! 7-8 نفر تا الان گفتن. این در حالیه که یه خانومی تابستون 97 بهم میگه شما متاهلی؟ :/ یکی دیگه هم تابستون 96 فکر میکرد من متاهلم و وقتی گفتم نه. گفت زن پسرم میشی؟ :| هر جمعه هم که آزمون دارم فکر میکنن من دوازدهمیم. چرا سنی که هستم نیستم خب؟ :( ]
9. اگه از کمبود اعتماد به نفس رنج میبرید به هارون الرشید ارجاعتون میدم. :دی
+ کامنت های خصوصی بی جواب موندن.فردا جواب میدم. :)
درباره این سایت