یه گرامر زبان هست به اسم "گذشته در آینده". با دیدن اولین پستی که تحت عنوان چالش "تصور آینده" بود، ذهنم flashback زد به زمانی که کانون زبان میرفتم. عنوان پست من برگرفته از اون گرامره. :) خب دیگه بریم سر اصل مطلب!
صدای گوشیم بلند میشه. یه چشمم بازه یکی بسته، نیمه هوشیارم. دست میبرم به سمت میز کنار تختم تا گوشیم رو جواب بدم.
+ سلام. صبح به خیر نفس مامان.
- سلام مامان. خوبی؟ بابا چطوره؟ صبح تو هم به خیر!
+ الحمدلله. ما خوبیم. بیدار شدی دخترم؟ الان بیداری کامل؟
- منم خوبم. آره آره خیالت راحت. بیدار بیدارم!
+ تا کی من تو رو باید بیدار کنم؟ چند سال دیگه عاخه؟ وقتی من بمیرم کی میخواد بیدارت کنه؟
- زبونت رو گاز بگیر مامان. ببین اول صبحی حال آدم رو میگیری. تو همیشه سایهات روی سر من میمونه! مامان میدونی که من به آلارم جماعت نمیتونم واکنش بدم. از اول هم همینطوری بودم. چیکار کنم خب؟
+ خیلی الان سایهام بالای سرته! (با حالت کنایه و طعنه)
- امروز از دندهی چپ بیدار شدی؟ (میخندم) مامان داره دیرم میشه، فعلا کاری نداری؟
+ نه مراقب خودت باش عزیزم.
- روی چشم. به بابا هم سلام برسون. خداحافظ
رو تختی رو کنار میزنم و بلند میشم. گرمکن میپوشم، هدفونم روی گوشم جا میدم. کفشهام رو از جا کفشی بیرون میارم و میرم سمت در خروجی. یه نامه برام اومده بیتوجه از کنارش رد میشم وبه سمت مسیر پیادهروی همیشگیم روانه میشم. توی مسیر برگشت به خونه یه دسته گل رز قرمز و رومهی روز رو میخرم. به در خونه میرسم میبینم گلهای باغچهام بیحالن. از بیحالی گلها حالم گرفته میشه. دستهگل و رومه رو روی پله اول میذارم و گلهام رو CPR(!) میکنم. در رو باز میکنم، دستهی رز رو توی گلدون روی میز غذاخوری میذارم و میرم که دوش بگیرم. خستگی پیادهروی از تنم در میاد و حسابی شارژ میشم. موهام طبق معمول در هم پیچیده شده. یکی از مصائب موی بلند حالتدار همین در هم پیچیدگی بعد از حمومه. با سشوار و شونه به جنگ پریشانیها میرم. یادم میاد دبستانی هم که بودم موهام خیلی بلند بود و هر روز صبح مامانم برام شونه میکرد و میبافت. من هم بیکار نمیموندم و شعر (https://hodhod.com/qCrfS) رو میخوندم. از پیکار که پیروز خارج میشم میرم سمت کمد لباس. آماده میشم که برم. (حالا موهای فرد توی عکس رو تا انتهای کت فرض کنید!) دست میبرم سمت کفشهای پاشنه دهسانتی مشکیم. صدای مامانم توی مغزم پخش میشه "خیلی کوتاهی کفش دهسانتی هم میپوشی؟ به همون ۱۷۳ خودت قناعت کن." ناخودآگاه برمیگردم و به عکس سهتاییای که توی فرودگاه گرفتیم نگاه میکنم. لبخند تلخشون روی قلبم چنگ میکشه، چشمام پر از اشک میشه ولی اجازه نمیدم که سرریز بشه. خیلی وقته که یاد گرفتم گریه نکنم و قویتر از قبل باشم. کفشهای پاپیوندار پاشنه کوتاهم رو میپوشم و توی آینهی قدی اتاقم خودم رو برانداز میکنم. چقدر بیروحم! یه رژلب صورتی کمرنگ میزنم و میرم که صبحانه بخورم. در حالیکه دارم مافین رو با زور قهوه قورت میدم رومه رو هم ورق میزنم. یاد بابا میفتم که همیشه برای نخوردن صبحانهی درست و حسابی سرزنشم میکرد. یه آه سرد میکشم، رومه رو روی میز پرت میکنم و کیفم رو دستم میگیرم و میرم. صدای "لپلپ کجا داری میری، صبر کن منم بهت برسم" باعث میشه که متوقف شم. مسلما میمـه! کی غیر از میم فارسی صحبت میکنه و لپلپ صدام میزنه؟! با هم میریم دانشگاه. طول مسیر با هم حرف میزنیم. از گذشته، از آینده، از همه روزهای سختی که گذروندیم. از اون شبی که بهم گفت "جدا شدنمون دست خودمون نبود، امیدوارم یه روز توی آینده باز هم سرنوشت طوری تیکههای پازل زندگیمون رو کنار هم بذاره که بهم برسیم." میرسیم. میریم سمت سالن کنفرانس. میم توی جایگاه ویژه میشینه و من شروع میکنم به سخنرانی پیرامون عرفان و تصوف در ادبیات برای اجنبیهای زبان نفهم و دائم مصداقهایی از مثنوی براشون میارم و مغزشون رو میخورم که به ادبیاتفارسی ایمان بیارن! سخرانی که تموم میشه میم میاد سمتم و میگه من هنوزم همون دوست ادبیاتنفهمتم. تنها چیزی که از ادبیات یاد گرفتم و بعد از این همههه سال هنوز هم یادمه. نمیذارم حرفش تموم بشه و میگم "بوجار لنجاره". میگه خدا لعنتت کنه اون موقع تو المپیاد داشتی ولی منم پا به پات ادبیات خوندم! اون زنگ تفریحایی که مغزم رو با کلیله دمنه خوردی هیچوقت یادم نمیره. (میخندم) میگم تو میتونی بری امروز به جانان سر بزنی؟ میگه آره. تو مگه میخوای جایی بری؟ میگم آره میخوام برم خونه. قبول میکنه و خداحافظی میکنیم و میریم. یه تاکسی میگیرم و میرم مطبم. با منشی صحبت میکنم: please cancel all the appointments for this week. I want to go somewhere! برمیگردم خونه که مقدمات سفرم رو آماده کنم. دوباره چشمم به نامه روی زمین میفته. خم میشم و برش میدارم. میبینم که یه invitation cardـه! ازم دعوت شده برای Noble ceremony! باورم نمیشه! خوابی که سال 2016 دیدم به حقیقت پیوسته. من برندهی جایزهی نوبل ادبی شدم. زنگ میزنم به مامان و بابا. میگم که چقدر دلم تنگشونه و میخواستم بیام ببینمشون ولی نمیشه. میگم که چی شده. لحظات اشک و لبخنده. یه حس پارادوکسیه که تمام خستگیها و منتظرموندنها رو میشوره میبره.
+ ممنونم از (عقاید یک رامین) برای شروع این چالش. هر کس دوست داره بنویسه دعوته و ممنونم که من رو دعوت کردید.
+ جانان اسم دختری هستش که من سرپرستیش رو به عهده گرفتم.
+ میم الان ایران نیست و اون جمله رو پارسال بهم گفت. اگه گفتین کدوم دانشگاه هستیم؟ :)
+ الان فهمیدید چقدر فرهیختهام که از public transportation استفاده میکنم یا نه؟! (به روی خودش نمی آورد که هنوز پول خرید ماشین ندارد!)
+ شاید خیلی بلندپروازانهطور باشه ولی اینا آرزوهای منه. مال خودمه خب! و حتما این توانایی رو در خودم میبینم که یه روزی اینطوری زندگی بکنم.
+ تاریخ هم نداره چون معلوم نیست برای چند قرن آینده است :دی
درباره این سایت