تایپ میکنم… گوشیم توی دستم سنگینی میکنه. لرزش دستام محسوسه. پلک چشمم میپره. ضربان قلبم روی هزاره، شاید کمی هم بیشتر. تنفسم مشکل میشه. بغض توی گلوم خفه میشه. یخ میزنم. از نوک پا شروع میشه تا میرسه به مغزم. داغ میشم. یخم ذوب میشه. اشک میشه؛ سر میخوره روی گونه ام…
زنگ میزنم بهش… جواب نمیده. پشیمون میشم از زنگ زدن. ٥دقیقه بعد خودش زنگ میزنه. عذرخواهی میکنه و میگه سر نماز بوده. یه راست میرم سر اصل موضوع. مکث میکنه. میگه که درست شنیدم.
٢١ساله است. میگه اولش سردرد شدید و سرگیجه بوده. میگه فکر کرده ضعف جسمیه. میخنده میگه خودم برای خودم طبابت کردم و B-complex و مولتی ویتامین مینرال و قرص آهن خریدم. بهتر نشدم. لعنت به خرده سواد. عاخه یه ترم شیشی رو چه به این کارا. با بچه ها رفتیم جزوه بنویسیم، سردردم بیشتر شد، خون دماغ شدم و دیگه نفهمیدم چی شد. کیوان و یاسمن بردنم بیمارستان. آزمایش خون و سی و تی و ام آر آی، عکس هسته ای… رفتم خونه تنهای تنها. بهشىن گفتم برن خونه هاشون. ساعت ١٢ شب بود. نمیدونستم به کی بگم بیاد. مامانم که خیلی روی من حساسه. خواهرم هم که آزمونش نزدیک بود. برادرم هم که سر خونه زندگیشه. بابام هم رفته بود زاهدان برای کنفرانس. دو تا ژلوفن خوردم و زدم از خونه بیرون پیاده. دیدم بابام آنلاینه. زنگ زدم و جریان رو گفتم و تاکید کردم به مامان نگه. گفتم بعد کنفرانش بیاد ولی گوش نکرد و فردا صبحش اومد. قرار بود بیمارستان بستری بمونم ولی رضایت شخصی دادم و مرخص شدم. ویزیت آنکولوژی برام نوشته بودن، نرفتم. رفتیم پیش بابای هیوا. من نمیدونستم اون بابای هیواست. بعدا متوجه شدم. گفت برم پیش جراح مغز و اعصاب. خنده دار نیست؟ منی که عاشق نوروسرجری باید برم نوروسرجری برام تصمیم بگیره. همونجا بابام زد زیر گریه. خیلی سخت بود دیدن اشک های بابام. میدونی من ته تغاری عزیز دردونه ام مثلا. بابام گفت اگه بریم خارج چطوره؟ کانادا، آمریکا… بابای هیوا آدرس یه پزشک رو داد توی تورنتو. ما هم رفتیم. عمل که حتما باید انجام بشه. فعلا شیمی درمانی رو انجام میدم. اولش بد نیست. اما بعدش… عاخ بعدش تهوع دارم شدیدا. فقط تهوع دارم. سردردم هم تقریبا همونطوریه. هر ماه میرم و کانادا و میام. دکتره گفت تو دکتر خوبی میشی. من فقط تونستم بهش بخندم و زیر لب گفتم اگه زنده بمونم. راستی گفتم بهت علوم پایه اول قطب شدم؟ آخراش خون دماغ شدم نتونستم ادامه بدم وگرنه حتما اول کشور میشدما. حالم فعلا خوبه. ینی بهتره. فقط یه چیزی داره عذابم میده؛ چرا من؟ منی که یه رکعت نماز نخونده ندارم، یه روز روزه نگرفته ندارم، همش هم از اول زندگیم درس خوندم… ابتدایی کانگورو، راهنمایی والترلو، دبیرستان المپیاد، دانشگاه هم که اکثرا تاپم. چه گناهی کردم من عاخه؟! الان هم که رفتم به سیل زده ها کمک کردم به عنوان یه جوجه دکتر! تا جایی که در توانم بود… نمیدونم تهش چی میشه ولی اینطوری با مرگ دست به یقه بودن درد داره… هر شب که میخوابم میگم نکنه صبح بیدار نشم؟ ولی باز بیدار میشم. تنها حسن این مدل زندگی اینه که به تمام برنامه های کوتاه مدتت میرسی و به فردا حواله اش نمیدی. برای من یه حسن دیگه هم داره مثلا کارهایی که گذاشته بودم برای بعد فارغ التحصلیم رو دارم تجربه میکنم. راستش میترسم، از مردن نه ها، از این که وقت نشه… (گزیده ای از چند بیشتر!) برام دعا کن. دعای تو همیشه در حق من اثر کرده. دعا کن تموم نشم، هنوز کار دارم… یه قول میدی؟ اگه طوری شد و من دیگه نبودم، منو فراموش نکن… 
با هر حرفش بفض قورت دادم… آخری از همه بیشتر دلم رو سوزوند؛ تیر خلاص بود…
+ دعاش میکنید؟ هم من اعتقاد دارم، هم اون!!

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تخفیف های عالی برای مراکز ورزشی و تفریحی تهران برگ پاییزی سبزی که بین زمین و آسمان وامانده سایت آشپزی ياقوت سبز Johnathan faran دوربین مداربسته shaapaaraak پارسیان آذین زند