بهار می آید تا تن هیچ درختی عریان نماند و لبِ هیچ طاقچه ای گرد وغبار نباشد،
بهار می آید تا بهانه ای باشد برای کوبیدن در خانه ای که صاحبش چند سال و اندیست چشم به انتظار است که عطری آشنا آمیخته با بوی بهار نارنج های حیاط مشامش را پر کند.
بهار می آید تا با زبان بی زبانی بگوید، روزهای سرد و بی رحمی که از تو پوست ها کنده اند، پوست می اندازند و از پس تمام آن روزها ایامی می آید که به کام تو باشد و خورشید منحصرا برای گرمی دلِ تو بتابد.
آری، بهار بهاییست برای تحمل تمام آن سردی های استخوان سوز.
جانِ دل، زندگی میگذرد! غصه ی قصه ی گذارای دوران تنگی را نخور. :)))
+ من باغِ در انتظارِ تو ام. ببین، بهار نرسیده شکوفه دادهام!
درباره این سایت