امروز همسایه مون از مسافرت برگشت و از همون پایین صدام زد. غرغرکنان و عصبانی از پله ها رفتم پایین. فکر می کردم مثل همیشه می خواد یه نفر رو پیدا کنه و اینقدر باهاش حرف بزنه تا مغز طرف متلاشی شه و متاسفانه این بار هم نوبت به من رسیده.
وقتی رسیدم پایین تا چند ثانیه مات و مبهوت خشکم زد! :/ دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه و گرفتتش سمت من. گفت که دائما توی سفر یادم بوده و این جعبه رو هم برام سوغاتی گرفته. :|
از اون اصرار و از من انکار که نههه نمی تونم قبول کنم و راضی به زحمت نبودم و. یه ساعت فقط با هم تعارف کردیم و بالاخره من جعبه رو آوردم بالا و در یه آن بهش حمله کردم تا ببینم توش جه خبره. :دی اگه بگم حس خجالت و ذوق زدگی بیش از حد رو با هم تجربه کردم دروغ نگفتم! چیزی که بیشتر باعث خجالتم شد این حرفش بود که گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود، چقدر تو دوس داشتنی هستی و اصلا از همون روز اول که دیدمت مهرت به دلم نشست و. *_* اینا نظر اون در مورد منه. نظر من در مورد اون چی بود؟ پیرزن ِ فضولِ روی اعصاب راه برویِ ورّاجِ از دماغِ فیل افتاده ی بسیار پُز دهنده! :|
برم خجالت بکشم واقعا. :( من همینجا نوشتم امیدوارم برنگردی، نه که خدایی نکرده بمیره، همونطری دائم السفر بمونه مثلا. :)
و از محتویات جعبه بگم براتون: یک عدد شال مشکی و یک عدد شال سرمه ای و یک عدد شال زیتونی. یه اسپری چی چی و یه عطر چنل. یه پلاک متصل به زنجیر "ladan". 
گاهی اوقات از این حجم از بی عاطفه بودنم حالم بهم می خوره! :/

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تن ماهی بندرعباس دکتر غلامعباس مومنی نبض زندگی Alexis computer and english نگاهی ب اخبار سینما ک...ابوس Erika نخبگان بابل