پنجرهی آشپزخونهی ما رو به کوچه باز میشه. ظهر حوالی ساعت ۱۲ که رفتم آب بخورم، صدای یه آهنگی با کیفیت نه چندان بالا توی آشپزخونه پیچیده بود. آهنگ سوغاتی از هایده. طبق معمول فضولیم گل کرد. یه صندلی زیر پام گذاشتم و از پنجره شروع کردم به دید زدن ببینم بیرون چه خبره! یه پیرمرد توی یه پژو پارس نشستهبود و غرق در شنیدن آهنگ. شاید هم غرق در تجدید خاطره. زنگ تعطیلی مدرسهی تقریبا رو به روی خونهمون به صدا دراومد و یه پسر بچه لبخندن در ماشین رو باز کرد. اونها رفتن و من موندم و آهنگی که مغزم ولکنش نبود! :|
«ای که تویی همه کسم، بی تو میگیره نفسم» ، «اگه تو رو داشته باشم، به هر چی میخوام میرسم» … این قسمتش ذهنم رو آشفته کرد.
من یه هدف داشتم که براش بیاغراق خیلی زحمت کشیدم! توی تکتک لحظاتی که کم میاوردم، توی اوج ناامیدی وقتی لحظهی وصال و رسیدن بهش رو توی ذهنم مجسم میکردم، یه جون تازه میگرفتم. اینقدر برام ارزشمند بود که قویترین نیروی محرکهی زندگیم شدهبود. حس میکردم به قول هایده اگه بهش برسم به هر چیزی که وجود داره و من خواهانش هستم، میرسم. ولی نشد که نشد. به قسمت و تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم چون تصمیمگیرنده خودمون هستیم. اگه این بین اتفاقی میفته سیر زندگیه و برای هر کسی توی زندگیش یه سری اتفاق میفته. قرار نیست قصهی زندگی همه مثل هم باشه. ترجیح میدم علت شکستم رو کارهای خودم بدونم تا بدعهدی زمانه. مدت زیادی نیست که قضیهاش برام تموم شده اما هنوز هم خیلی خوب نتونستم باهاش کنار بیام. سعی کردم هدفهای دیگهای برای خودم بسازم و تعریف کنم اما تلاشم تقریبا بیفایده بوده. منی که همیشه از به تعویق افتادن امتحانات متنفر بودم چرا باید از ثبتنام ناموفق آیلتسم خوشحال بشم؟ مشخصه! چون خودم رو در هیئت یه بازنده میبینم که قراره توی آیلتس هم شکست بخوره. خیلی خیلی اعتماد به نفسم خدشهدار شده… مثلا الان یه شعر سرودهام و اونقدری در نظرم ساده و مسخره جلوه میکنه که جرئت نکردم برای کسی بخونمش! اصلا چرا راه دور بریم؟ وقتی همینجا هم یه پست مینویسم و دکمهی «ذخیره و انتشار» رو میزنم، حس میکنم هرکسی که میخونه و یا اینجا رو دنبال میکنه با خودش میگه «باز این پست گذاشت!» ، «چقدر پست مینویسه!» ، «چقدر چرتوپرت میگه!» و … همین حس رو وقتی برای یه نفر کامنت ارسال میکنم هم دارم. :| توی ذهنم جملاتی مثل «تو حرف نزنی، کسی نمیگه لالی!» ، «چه کامنت بیربطی!» ، «خب که چی مثلا؟!» در لحظهی فشردن دکمهی ارسال میاد و من باوقاحت و بیشرمی تمام دکمه رو میزنم! :)
پس حالا که بحث به اینجا رسید، عاجزانه خواهش میکنم اگه توی رودربایستی دنبال میکنید خیلی راحت و بیدغدغه آنفالو کنید. از اونجایی که به طرز عجیب و وحشتناکی این روزها در غم و اندوه غوطهور هستم، قصد دارم به وضعیت «لولیوش مغموم» اسبقم برگردم و غمگینناکطور (!) بنویسم.
درباره این سایت