دیروز صبح توی خونه، طبق معمول، تنها بودم. دخترداییم یک هفتهای هست که اومده. زنگ زد و گفت بیا با هم بریم بیرون. من هم از خدا خواسته شال و کلاه کردم و منتظر موندم تا بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ اومد و توی محدودهی خونههامون یه ذره گشت زدیم. بعدش تاکسی گرفتیم و رفتیم یه منطقهی دورتر، مطب دکتر پوست من! دخترداییم چند سوال پرسید و از مطب که خارج شدیم ساعت ۱۰ بود. از اونجایی که جفتمون بیکار بودیم به بیهوده چرخیدن توی خیابونها ادامه دادیم تا این که دختردایی گفت میای بریم آرایشگاه؟ و همون بیکاری باعث شد بگم باشه! حالا آرایشگاه مد نظرش کجاست؟ یه جایی حاشیهی شهر که حدودا ۲ ساعت فاصلهی زمانی از جایی که ما بودیم داشت! بیماشین و با وجود نصفه نیمه بلد بودن آدرس راه افتادیم. دو بار خط بیارتی عوض کردیم و یه بار تاکسی گرفتیم تا بالاخره به محدودهی احتمالی آرایشگاه رسیدیم! پرسوجوکنان یه ساعت تمام دور خودمون چرخیدیم. اینقدر راه رفتیم که من هم پا درد گرفتم و هم سر درد. سردردم ناشی از ضعف بود و از نزدیکترین فروشگاهی که بهش برخوردیم، یه شیر و کیک خریدم. همینطوری که راه میرفتیم شروع کردم به خوردن! خیلی بدم میاد از این حرکت ولی چون صبحانه هم نخورده بودم انرژیم رو به تحلیل بود. باید اعتراف کنم که
هیچ کدوممون توی عمرمون توی اون منطقه تنها یا پیاده قدم نذاشته بودیم و از سر و وضع ظاهرمون هم پیدا بود که غریبه هستیم. همه هم یه طور عجیب غریبی نگاهمون میکردن! دخترداییم هم هی بیخ گوشم غر میزد که سریعتر اینا رو بخور، همه دارن نگاهمون میکنن و… منم هی به اون غر میزدم که چرا بیخودی داریم راه میریم و از کسی ادامهی مسیر رو نمیپرسیم؟ صد بار که دروغه ولی ۷-۸ بار این جمله رو گفتم و نهایتش گفت نههه میفهمن غریبهایم! :/ خلاصه اینقدررر راه رفتیم تا من بالاخره چشمم افتاد به اسم کوچهشون. وارد کوچه که شدیم چشمتون روز بد نبینه، دیدیم بسته است! :( آه از نهادمون بلند شد… چند ثانیهای اونجا ایستادیم و گفتیم ینی بسته است؛ پس کجا رفته و… همسایهشون که پسر جوونی بود، وقتی از خونه خارج شد متوجه ما شد. گفت با آرایشگاه کار دارید؟ گفتیم بله. گفت پنجشنبهها بسته است… با وجود این که مطمئن شدیم نیست و نمیاد چند ثانیه دیگه ایستادیم و هی این پا اون پا کردیم تا خستگی از تنمون دربیاد. غیر از اون پسر جوون هم اونجا کسی نبود. در واقع اون هم در شرف رفتن بود و مسافت کوتاهی هم از ما فاصله گرفت ولی با صدای دخترداییم متوقف شد! پرسید که آژانس اینجا کجاست؟ پسره آدرس داد و وقتی قیافهی گنگ ما رو دید پرسید که میخوایم برامون زنگ بزنه؟ دخترداییم هم قبول کرد. همون لحظه زد و گفت منتظر یه پراید سفید باشید. هنوز پسره به ته کوچه نرسیده بود که پراید سفید از سر کوچه نمایان شد. دخترداییم هم شروع کرد که اینه؟ پس چرا تابلوی آژانس نداره؟ اصلا ما چرا به حرف این پسره گوش دادیم؟ اصلا چرا اسنپ نگرفتیم؟ و… اینا رو گفت و ما هم سوار شدیم. راستش با حرفاش منو ترسوند ولی سعی کردم به روی خودم نیارم! ماشینش خیلی خیلی تمیز بود، در این حد که انگار تازه از کارخونه تحویل گرفتهبودش. بیشتر ترسیدم و با خودم گفتم اگه جدا آژانس نباشه چی؟!راننده یه مرد میانسال بود و قصد داشت از همون راهی که پسر جوونه رفت، بره. بلافاصله دخترداییم اعتراض کرد که باید دور بزنه و از این سمت بره! راننده هم گفت که آسفالت این سمت خیلی داغونه! :/ و ما این مسیر رو نمیشناختیم و بیشترتر ترسیدیم! توی راه چند بار گوشیش رانندهی مذکور زنگ خورد و گفت داریم میایم!! :/ میایم؟؟؟؟ و اینجا بود که واقعا سکته کردیم! من کلا سعی میکنم ظاهرم رو حفظ کنم و هیییچ احساسی رو بروز نمیدم! در نتیجه خیلی ریلکس داشتم از پنجره بیرون رو تماشا میکردم! وقتی صورتم رو برگردوندم و چشمم به دخترداییم افتاد فهمیدم خیلی ترسیده؛ رنگش پریده بود! هی دیدم به گوشیش اشاره میکنه و متوجه نشدم منظورش چیه. گوشیش رو ازش گرفتم که ببینم چی میگه؛ متوجه شدم که میگه شارژ نداره خاموش شده! :/ منم که از همون اول گوشی همراهم نبود! :دی دوباره حواسم به راننده پرت شد؛ وسط راه دائما داشت با یکی چت میکرد. توی این مسیر هم یه نفر آدم به چشم نمیومد! :/ من یه پارچه یخ بسته بودم ولی همچنان هیییچ آثاری از استرس در وجناتم نمایان نبود! :دی با خودم میگفتم هااا پس اینجوری ملت رو مین و بعدش… پس اونایی که یده میشن همچین حسهایی رو دارن و… خلاصه من هررر چی بگم چقدر ترسیدهبودیم باز هم با کلمات شدت ترسمون قابل توصیف نیست. قلبم با شدت توی سینهام میکوبید و اون روز خیلی تصادفی پروپرانول هم نخوردهبودم! بالاخره همون جایی که قرار بود، پیاده شدیم و تمام! هیچ اتفاقی هم نیفتاد. :))) همه چی خیلی تصادفی ترسناک بنظر رسید. وقتی پیاده شدیم دخترداییم بهم گفت تو هیچ حسی نداشتی؟ گفتم نه ولی تو ترسیده بودی! گفت من بیشتر به خاطر تو ترسیدم… امانتی! نهایتش اگه زنده میموندیم، من جواب امیرحسین (همسرش!) رو یه جوری میدادم ولی امان از مامان بابای تو… خود تو… عمهی حساس من…
درباره این سایت