| ۲۶ آبان ۹۸ |
دیروز منِ سرمایی با وجود برفی که اومده بود، صبح خیلی زود، از خونه زدم بیرون تا برسم به خونهی خاله. قرار بود روز آخر رو با پسرخاله توی شهر بچرخیم. اولش رفتیم دبیرستانش. تعطیل بود ولی وداع انجام شد. بعدش رفتیم خدمت استادش، حامد ابراهیمپور. آخرین شعرش رو براش خوند و ایشون هم نقدش کرد. خیلی دوست داشتم شعر من رو هم نقد کنه ولی خجالت کشیدم! :| بعدش استاد در مقام استادی مریدش رو نصیحت و راهنمایی کرد. بعدش رفتیم دانشگاه و صد البته داغ من تازه شد! :| با استادهاش، همکلاسیهاش، سلف :|، دانشکدههاش و … خداحافظی کرد. بعدش رفتیم اون فلافیای که اسم مغازهاش هم اسم فامیل منه و فلافلهاش حرف نداره! بعدش رفتیم بهشت زهرا و سر خاک مادربزرگش که پیرارسال فوت شد. بعدش با دوستهای دبیرستان و المپیادش قرار داشت که من هم به عنوان مهمان افتخاری رفتم. برف بازی هم کردیم! بعدش توی کوچه پس کوچههای تجریش پرسه زدیم و نهایتا برگشتیم خونه. مامان بابای من رسیدهبودن و کل فامیل مادری هم دور هم جمع شدهبودن. غروب جشن ادغامطوری به مناسبت رفتن پسرخاله و تولد من (۲ روز جلوتر!) در منزل خاله منعقد شد. بالاخره من بلیط تئاترم رو خیلی نمادین گونه، به عنوان هدیهی تولد، از پسرخاله دریافت کردم. قبل از گرفتنش براش برنامه چیدهبودم (اجرای برنامه برای ۲۷ آبانه!)… با متلکهای اون یکی خالهام خیلی به من خوش نگذشت ولی بد هم نبود. بعد از جشن با اقوام درجه یک رفتیم فرودگاه. پرواز سه ساعت تاخیر داشت. توی اون سه ساعت فهمیدم فرودگاه هم مکانی دو وجهی یا جمع اضداده! میتونی توش تهِ ته خوشحالی باشی یا برعکس نهایت غم! آخرش اون رفت و ما موندیم و سیل اشکهای خاله…
| ۲۷ آبان ۹۸ |
صبح نه چندان زود، برای اجرای برنامهای که برای بلیطم داشتم از خونه خارج شدم! این که میگن نرخ کرایهی تاکسی تغییر نکرده الکیه، جدی نگیرید! من همیشه از نوبنیاد تا پارکوی رو ۲۲۰۰ میرفتم، امروز صبح ازم ۵۵۰۰ گرفت و استدلالش این بود بنزین گرون شده! :| بگذریم. خونهی فاطمه پارکوی هست، رفتم تا بلیطم رو بدم بهش. فاطمه از دوستهای مشترک من و پسرخاله است. گویا اون واسطهای که برای من بلیط گرفته برای فاطمه هم بلیط گرفته. اون واسطه فقط میتونسته چهار صندلی از اون جایگاه رو بگیره که دوتاش رو زودتر کسی گرفته و دوتای بعدی بین من و فاطمه تقسیم شده. فاطمه قصد داشته با خواهرزادهاش بره و یه جورایی صندلی خواهرزادهاش برای من شده. من هم دلم سوخت که دل اون بچهی بیمادر رو بشنکم و ترجیح دادم بلیطم رو بدم. با خودم گفتم مهم اینه که بری و ببینیش، دیگه عقب و جلوش مهم نیست. بلیط رو به خود خواهرزاده دادم و طفل معصوم اینقدر خوشحال شد که نگم براتون. برگشتم خونه و خواستم برای خودم بلیط بخرم که دیدم دیگه امکان خرید وجود نداره. :( نزدیک بود از غصه بمیرم… بعدش نشستم خودم رو دلداری دادم که اشکال نداره، دلِ اون بچه رو شاد کردی و فلان… از غصهام ناهار هم نخوردم و خوابیدم. ناهار هم آش رشتهی پشت پای پسرخاله بود! عصری با زنگ پسرعمهام از خواب پریدم؛ گفت از اونجایی بار بعدی که من میام اون دیگه رفته لازمه که جلسهی «توصیههای پیش از ورود به دانشگاه» رو همین امروز داشتهباشیم. رفتیم پارک قیطریه! گفت که به عنوان پیشکسوت پزشکیمون، همیشه این توصیهها رو به تمام اعضای فامیل داشته و حالا هم نوبت به من رسیده. حرفای اون که تمام شد، غرهای من شروع شد! تنها واکنشش نسبت به حرفام این بود که وقتی رفتی توی محیط بیمارستان جلوی دوتا مریض و همراه و پرستار خوردت کردن، آدم میشی و دست از حساسبودنت برمیداری! خاطراتی از خوردشدنهاش هم برام گفت. بعدش رفتیم یه کافه و کل فامیل پدری بودن! تولد برام گرفتهبودن… :) بعدش هم رفتیم کنسرت «سینا درخشنده» توی برج میلاد. حتی اسم خواننده رو هم نشنیدهبودم ولی خوش گذشت. بعدش هم شام رفتیم نایب. در کل روز خوبی بود…
اینجا من عمیقا سردم بود! با حفظ همین حالت وقتی از ۲۱ تا ۱ میشمردن، داشتم توی دلم دعا میکردم. :)
درباره این سایت