صبح خیلی زود، اصفهان رو به مقصد خونه ترک کردیم. نمیدونم چه ساعتی رسیدیم. کل مسیر رو با علیرضا جان قربانی و همایون جان شجریان سر کردم. وقتی رسیدیم ناهار نخورده و نخوابیده یه راست رفتم حموم. باز هم جمعه و فشار کم آب عصبیم کرد. به خاطر همین فشار آب کم حمومم بیش از حد معمول طول کشید. توی حموم از شدت ضعف چیزی نمونده بود که غش کنم! بلافاصله بعد از حموم ناهار خوردم. بعدش داشتم موهام رو سشوار میکردم که شنیدم بابا داره با تلفن صحبت میکنه، میگه باشه. زود خودمون رو میرسونیم. عرق سفرمون خشک نشده بود که دوباره راهی شدیم، این بار به سمت تهران. شوهرعمه ام یهویی سکته ی قلبی کرده و فوت شده.

وقتی رسیدیم فربد و فرانک رو توی جمع ندیدم. فرانک برای ارائه ی مقاله اش رفته مسکو و یکشنبه میاد. فربد؟ امان از فربد. رامتین میگه داشته توی اورژانس دست مریض رو آتل میگرفته که دوستش گفته برو پسرعمه ات رو مهار کن تا یه بلایی سر خودش نیاورده، پدرش اکسپایر شده. میگه وقتی خودش رو بهش رسونده در حال احیاش بوده و اینقدر فشار آورده که تمام دنده هاش خرد شده بوده. میگه هزارتا سورنگ خالی اپی نفرین کف زمین بوده ولی خط روی مانیتور صاف شده بوده. میگه فقط داشته عربده می‌کشیده و گریه میکرده، اون پسر همیشه آرومِ خوش خنده. میگه رفته جلو تا بغلش کنه و از اتاق بیرونش کنه ولی طوری هلش داده که تلوتلو خورده. میگه واقعا هیچ جوری هیچکی نمیتونسته آرومش کنه و هر چی هم باربد رو پیج کردن نیومده چون سر عمل بوده. میگه داد میزده که وقتی من نتونستم بابام رو نجات بدم دیگه به چه دردی میخورم؟ میگه دکتر مهرپور که اومده رفته توی اتاق و همه رو بیرون کرده و باهاش حرف زده، اونقدر حرف زده تا بالاخره باربد اومده و با هم برگشتن خونه. خونه ای که دیگه گرمای نفس پدرشون داخلش نیست. فربد درجا کترولاک و دیازپام گرفته و خوابیده. دو ساعتی از رسیدن ما گذشت که سر و کله اش پیدا شد؛ داغون، خراب، آشفته. با چشم های ورم کرده از شدت گریه و دست راست بانداژ شده. سکندری خورد که بابام دستش رو جلو برد و نگهش داشت. توی آغوش بابا پناه گرفت، سرش رو گذاشت روی شونه ی بابا و زار زد. اینقدر زار زد که به هق هق افتاد. گفت من قرار بود اول برای خانواده ی خودم مفید باشم. ١٢ سال درس پزشکی نخوندم تا نتونم بابای خودم رو نجات بدم. منی که تا حالا این همه آدم رو نجات دادم. چرا سکته ی قلبی کرد؟ چرا من قلب خوندم؟ این جراح قلب شدن، این جشن فارغ التحصیلی پنجشنبه وقتی بابام نیست به چه دردی میخوره؟ این پزشکی تک تک اعضای خانواده ام رو ازم گرفت. تک تک ثانیه هایی که میتونستم کنار بابام باشم رو ازم گرفت و نتونست بابام رو نگه داره. چرا وقتی قرار بود ثمره ی یه عمر زحمتی که برای من کشید رو ببینه پر کشید؟ همیشه میگفت دوست دارم بچه ی تو رو ببینم و همین پزشکی لعنتی نذاشت که ببینه. چرا من نگفتم مریم دوماهه که بارداره؟ روژان پشت کنکور موندی که چیکار کنی، هان؟.

با هر حرف و کلمه و جمله ای که از دهنش خارج میشد یه خنجر توی قلبم فرو میرفت. هیچ وقت فربد رو اینجوری ندیده بودم. خدا به داد فرانک برسه. باربد و عمه به نسبت آروم تر و عاقل ترن.

حرف هاش ترسوند من رو. پاهام داره میلرزه، اون هم درست توی پله ی اول! رامتین به روژان میگفت حالش بده، نمیفهمه چی میگه، برو خونه درست رو بخون. درسته فربد رسما روانی شده ولی حرف هاش عین حقیقت بودن، بی پرده، عریان، تلخ، زشت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کافه متن لينکدوني قاصدک گمنام اموزش تایپوگرافی حرفه ای برق و الکترونيک وبلاگ عروسک جنسی Roseanna بَّسّیَِجّیِّ سالم زیبا