راه بگشا که ز این غمکده افسرده منم
راه بگشا تا که من شیشه ی غربت شکنم
ای دریغا، حسرتا، آه که در نصفِ جهان
دل بریده ز همه عالم و دل مرده منم!
| اصفهان؛ چهارباغ؛ حوالی غروب |
توی چهارباغ نشسته بودیم و به درخت های پاییزی پوش چشم دوخته بودیم، بی هیچ حرفی. دلم گرفته بود. آسمون دلگیر غروب هم دلتنگ ترم کرد. ماحصلش شد شعر بالا. وقتی تایپش توی نوت گوشیم تموم شد، ازش پرسیدم امروز چندمه؟ گفت ٢٠ آذر. به محض شنیدن ٢٠ آذر چشم هام از تعجب گرد شد!
خاله ام معتقده که من هیچ استعدادی ندارم! :| (وقتی برگردم یه پست مفصل در مورد حرف های گهربار خاله ام خواهم نوشت!) در واقع منظورش اینه غیر از درس خوندن کار دیگه ای ازم ساخته نیست. :| اما امروز مغزم برای چندمین بار ثابت کرد که استعداد بی نهایت فوق العادهای در فراموشی دارم.
فکر کن! اصفهان باشم و اصفهان باشی و حتی یاسمن هم میاد می بینتت و من؟ در واقع مغز دلبر من؟ هیچ فسفری برات نمی سوزونه! :دی همینقدر محو شدی از خاطرم.
تولدت بیست و دو سالگیت مبارک رفیقِ قدیمی. :)
+ برگشتتی کامنت ها رو جواب میدم. یه دنیا شرمنده ام.
درباره این سایت