صبحها هیچ میلی به دوباره باز کردن چشمهایم ندارم. این که دستور زبان لعنتی هیچ پیشوندی ندارد که تکرار فعل را نشان دهد آزارم میدهد.
کجایی که ببینی چقدر حجیم دلتنگ و غمگینم و تمام گلایههایم به دنیا مدام تف سربالا میشود و برمیگردد توی صورتم. میدانی؟ نصیحت به صبوری یک نوع گ*ه خوری اضافی است که به من - حداقل از این به بعد - نمیآید. کاش آنقدرها هم مبادی به آداب نبودی. من استعارهها را خوب نمیفهمم. بچهام هنوز. باورشان میکنم.
حالا تمام دوستانم مانند انفجار ابَرستارهای پخش شدهاند در گسترهی این جهان بیدروپیکر و تمام خاطرات خوشی که داشتم، لجنی شدهاست. مادهی سیاه، تمام گسترهی کهکشانم را فراگرفتهاست.
میدانی گاهی دستهایم بیاختیار زیر چانهام میروند و این حالت ابدا ژست تصنعی من برای ثبت و ضبط عکس نیست. گاهی بیاختیار به کتابهای روی میز خیره میشوم و به این فکر میکنم که هر کدام از آدمهایم ستارههای بزرگی هستند و چه روز خوبی بود که با حضور فلانی و بهمانی و… و ثانیهای بعد غرق میشوم در ظلمتی که جهانم را گرفته. و غرق میشوم در تصور ناتوانی تمام ستارهها در برابر حجم عظیم غم، دلتنگی و تاریکی کهکشان راه شیری. بهتر بخواهم بگویم غرق شدنی درکار نیست؛ من دائما در غم و غصه فرو میروم و حتی برای مدتی غوطهور میمانم ولی از آن بیرون میآیم.*
از احوالم اگر بخواهی، ساعتی است خیره شدهام به لامپ مهتابی روی دیوار، درست مثل مگسها! همانقدر هم آغشته به لجن…
* از کتابِ بینوایانِ ویکتور هوگو: خلق و خوی ماریوس طوری بود که در غم و غصه غرق میشد، اما کوزت در غم و غصه فرو میرفت ، ولی از آن بیرون میآمد.
+ عنوان از مولانا، دیوانِ غزلیاتِ شمس.
درباره این سایت