• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه رو میکشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش میکشه. روزی که داشت این طرح رو میکشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو میکشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیهی مراسم بزرگداشت اون شهید من مجددا اسم « قاسم سلیمانی » رو شنیدم. اونجا بود که کنجکاو شدم و توی کوگل سرچ کردم؛ « قاسم سلیمانی » و توضیحات تکمیلیتر رو از بابا خواستم. باز هم زمان گذشت تا این که « محسن حججی » شهید شد. خاطرم هست که « سردار سلیمانی » سخنرانی کرد و گفت که « کمتر از سه ماه دیگه داعش رو نابود میکنه. ». و این کار رو کرد.
خلاصه که دیر شناختمش. مرد بزرگ و آزادهای بود…
• جمعه شب، ما توی بزرگراه خلیج فارس بودیم که از این خبر مطلع شدیم. دایی به طور معلق و نوسانی بین تهران و شهر خودمون در آمدوشد هست و من هم برای این که تنها نباشم همراهش رفتم. یکشنبه بلیط مشهد داشتیم و کنسلش کردیم، با توجه به تشییع و مراسمی که قرار بود توی حرم برگزار بشه. اینطوری شد که چند روزی، مجددا، در خدمت تهران هستیم و بعد از اون - اگه امام بطلبه - عازم مشهدیم. و دیگه نگم که چقدر خوشحالم از این که الان و توی این زمان تهرانم. :) دوشنبه، ۸ صبح، مسجد دانشگاه تهران…
• ولی واقعا بعضی از این مردم رو درک نمیکنم! درک نمیکنم که چرا از مرگ یک انسان - جدای از شغل و آرمان و عقیدهاش - شاد میشن. از بین استوریهایی که ابراز شادی کردهبودن، استوری دوستم، « میم » ، از همه بیشتر دلم رو سوزوند. من « میم » رو اینطوری نشناختهبودم! من آدمیام که روابطم با بقیه رو هیچوقت بر اساس جانبداریها و طرفداریها از حزبها و تشکلها و ت - به طور کلی - بناگذاری نمیکنم ولی به محض دیدن اون استوری بلاکش کردم! کسی که از مرگ یه نفر شاد بشه، آدم خیلی خطرناکیه…
• همون جمعه شب، با اینترنت داغان ایرانسل، وسط بزرگراه، اون سلفیای که با سردار گرفتهبودم رو هم استوری و هم پست کردم. و کامنتهایی که دریافت کردم فاجعه بود! (کامنتها در مورد خودم بودن البته…) عاقا اینقدر مورد تمسخر و استهزاء قرار گرفتم که نگم دیگه. بس که زشت و بیریخت افتادهبودم توی عکس، به واقع هیچ شباهتی به خودم نداشت. این رو نوشتم تا از همین تریبون از اینستاگرام بابت حذف پست و استوریم تشکر و قدردانی به عمل بیارم… :))
• راستش رو بخواید انتظار داشتم « الف. سین » هم نسبت به این قضیه یه واکنش نشون بده ولی لام تا کام حرفی نزد. امروز صبح هم یه استوری نصفه نیمه و متمایل به ابراز شادی گذاشت… :| نمیتونم باور کنم… از اون طرف سروش رو دیروز توی میدون فلسطین دیدم. :| هیچکس هم از قیافهاش که متوجه نمیشه جریان چیه و اوج قضیه اونجا بود که داشت شعار « مرگ بر انگلیس » سر میداد. :| منم چادر پوشیدهبودم با کوله پشتی! (مدتی بود که با خودم قرار گذاشتهبودم به طور آزمایشی چادر بپوشم و ببینم چطوریه. قصد رفتن مشهد که کردیم آمادهاش کردم و همراه خودم بردمش. در واقع قرارم با خودم این بود که وقتی از خونه و از کنایههای فامیل رها شدم بپوشمش. خلاصه که همینجا به برنامهام جامهی عمل پوشوندم!) نمیدونستم باید کوله پشتی رو روی چادر بپوشم و خیلی وضعیت مضحکی به وجود اومده بود، فکر کنم! چون تا سروش دیدم گفت « شبیه گوژپشت نتردام شدی… » :| آخرش هم گفت « دوشنبه، ۸ صبح، کنار سردر… » :| کلا ملت عجیبی داریم…
+ عنوان از محمدعلی بهمنی.
+ این عکس، همون نقاشی مریمه.
درباره این سایت