همچنان در حال تماشای استوری ها بودم که دیدم مبینا دایرکت داد. سرم آوردم بالا دیدم خیلی معمولی نشسته و سرش توی گوشیه. دایرکتش رو باز کردم؛ نوشته بود تلگرامت رو چک کن. :| رو روشن کردم و وارد تلگرام شدم. مبینیم نوشته: «چرا ضایع بازی درمیاری؟! اگه میخواستم بقیه متوجه بشن که دایرکت نمیدادم! برو یه نگاه به فالوئرهای هیوا بنداز.». نوشتم: «فالوش نکردم.». نوشت: «آیدیش رو وارد کن و فالوئرهای مشترکتون رو تماشا کن. [ایموجی پوزخند!]». تماشا کردم. لبخند نزدم. خوشحال نشدم. هیچ حسی نداشتم. هیچ نظری نداشتم. هیچ حرفی هم برای گفتن نداشتم؛ نوشتم: «به من چه؟ به جهنم!». ولی دروغ گفتم. در همون لحظه هیوا حجم بسته اش تموم شد و بی حوصله گوشیش رو داد دست من تا رمز هات استاپم رو بزنم براش. رمز رو وارد کردم و بلافاصله وارد تلگرامش شدم. "last seen a long time ago". ولی نبود. برای من "online" به نمایش دراومد. گوشیش رو بهش پس دادم، تشکر نکرد. در همون حال با «ایرانسل من» شبکه خبر هم در حال پخش بود. هر لحظه منتظر زیرنویس شدن اعلام شروع جنگ بودیم. کیمیا اومد در کوپه ی ما تا شارژر بگیره و موندگار شد. همسرش نگرانش شد و دنبالش اومد و اون هم موندگار شد. پیام داد سروش و امیر هم اومدن! عین خونه ی مادربزرگه. جمع و جور نشستیم و همه جا شدیم. قطار برای نماز توی یه ایستگاه ایستاد. ما توی واگن ٢ بودیم و انتهای قطار نزدیک به نمازخونه بود. فقط من و امیر و سروش پیاده شدیم. تا خود نمازخونه دویدیم. دستشویی زنونه اش ١٠-٢٠ تا پله میخورد و توی زیرزمین بود. پله ها رو دو تا در میون رفتم و وقتی رسیدم پایین با جمعیت زیادی رو به رو شدم. کل وقت نماز یه ربع بود و من بیش از یه ربع فقط مجبور بودم برای وضو توی صف بمونم! خیلی زیبا رفتم بالا و دستشویی مردونه. خلوت تر بود و از قیل و قال و سر و صدا هم خبری نبود. با هر زحمتی بود وضو گرفتم. توی نمازخونه هم به شلوغی دستشویی زنونه بود! اصلا نفهمیدم چی خوندم. مامور قطار شروع کرد به گفتن: «حرکت!» ، نمازم هنوز تموم نشده بود. دوباره گفت: «حرکت» و اعتنا نکردم. نمازم که تموم شد، هیچکی توی نمازخونه نبود و من مونده بودم وسط یه نمازخونه ی خالی از جمعیت توی بیابون های کرمان! اگه چند ثانیه دیرتر مامور قطار گفته بود «دختر بجنب!» ، قطعا از ترس سکته کرده بودم. از همون آخرین در قطار که باز بود، پریدیم بالا و قطار به راه افتاد. منم اینقدر توی قطار دویدم تا رسیدم به واگن دوم و کوپه ی خودمون. از پشت در صدای داد و بیداد و گریه و زاری یاسمن رو شنیدم. سریه در رو باز کردم و رفتم داخل، وقت شوخی نبود چون روزِ به اندازه ی کافی مزخرفی رو سپری کرده بودیم. بالاخره ترامپ سخنرانی کرد و فهمیدیم قصد جنگ نداره. خیال من یکی ولی راحت نشد! همش میگفتم این ثبات اخلاقی نداره، روانیه، همین الان پشیمون میشه و میزنه و فلان. شب که تا حد زیادی استرسمون برطرف شده بود، شروع کردیم به مسخره بازی و گفتن حرف های صد من یه غاز. :دی بحث این شد که هر کس چه بهش میاد متخصص چه رشته ای بشه. (دغدغه ی جوانان مملکت. :| ). توجه کنید؛ صرفا بهش میاد! :| به یاسمن گفتن طب اورژانس و چراش هم برای این بود که خوب داد و بیداد میکنه و نمیذاره نظم بهم بخوره. من نظری نداشتم کلا. مبینا هم روحیاتش به جراحی نمیخوره و نمیخواد هم جراح بشه. حتی نمیخواد تخصص بخونه؛ در نتیجه نظری درموردش نداشتن. هیوا به لحاظ ظاهری خیلی شبیه باباش هست و به همین خاطر گفتن راه بابات رو ادامه میدی و آنکولوژیست میشی. کیمیا هم همینطور، شباهت به پدر و جراح قلب. همسر کیمیا، بی نهایت ظاهر خشن و بداخلاق و خشکی داره، با این استدلال ارتوپدی رو برازنده اش دیدن. امیر هم که بی نهایت مهربون و مظلوم و ایناست، پزشک اطفال شد. در مورد سروش به اجماع ترسیدن؛ گروهی گفتن جراح قلب چون خوشگل و خوش تیپه. :| (هرچند نیست.). گروه دوم گفتن روانپزشک، چون قدرت سخنوری و بیان خوبی داره و میتونه مغز مریض بخوره. و اما نوبت من شد. گفتن رایولوژی. چرا؟ چون مغرورم و خودم رو میگیرم! من؟ :| ابدا چنین آدمی نیستم ولی توی برخورد اول همیشه مغرور بنظر میام متاسفانه. لازم به ذکره که قبلا هم بهم گفتن شبیه رادیولوژیست هام. خلاصه خدا از دهن جمیع تون بشنوه. :)) شب هم دوستان اضافی به کوپه های خودشون هدایت کردیم و من به روال سابق نتونستم تا صبح توی قطار بخوابم. صبح که برای نماز دوباره قطار ایستاد، بطری آب توی کوله رو برداشتم و رفتم بیرون. با همون آب وضو گرفتم. با قطب نمای گوشیم قبله رو از توی کوبه پیدا کردم و همونجا یه رومه پهن کردم و نماز خوندم. ترسیدم از جا موندن. صبح حوالی ٦-٧ رسیدیم تهران. بدجوری سرد بود و برف هم می‌بارید. سوییشرتم رو زیر مانتوم پوشیدم و عین باب اسفنجی، مکعبی شکل شده بودم. از راه آهن هیوا آژانس گرفتم.مسیرمون تقریبا یکیه. وقتی رسیدم خونه شکر خدا آسانسور سالم بود و  کار میکرد. از ساعت ٨.٥ خوابیدم. بیدار شدم دیدم ساعت ٩ شده. دوباره سرم گذاشتم روی زمین. خوابم نمیومد. رفتم گوشیم رو پیدا کردم تا به بابا پیام بدم: «رسیدم.». بیش از صد تا پیام و میس کال و دایرکت و تلگرام و واتساپ و. داشتم. خلاصه بگم من ساعت ٩ فردا بیدار شده بودم! توی این مدت همه فکر کردن بلایی سرم اومده. آخرش خاله که تنها کیسه که کلید خونه رو داره، اومده داخل و دیده من خوابم و بیدارم نکرده و رفته.

میگن که «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.». من توی اولین سفر و به واقع فقط یه سفر، جزغاله شدم. :دی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه یاب پس از رویا آموزش ربان انگلیسی اندیشه اول پدر Nel Noblelaws Douglas Shawn محتوای فرهنگی