بعد از دو روز ترک خونه و بیست هزار قدم، پیاده روی - به گواهی pedometer - خسته، داغون و صد البته گرسنه رسیدم در ساختمون. میدونستم دخترداییم امشب رو مهمون شریف هست، با این وجود پیشنهاد شام خاله، دایی و دوستام رو رد کردم تا دومین شب تنهایی رو تجربه کنم. داخل ساختمون که شدم یک راست رفتم سمت آسانسور. هرچی دکمه اش رو فشار دادم تغییری نکرد. با خراب / قفل دیدن آسانسور دنیا روی سرم خراب شد ولی چاره ای هم نبود. بیشتر از دویست پله بالا رفتم، از یه جایی به بعد حوصله نکردم بشمارم. وقتی به در رسیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم و در باز شد انگار وارد سیبریه شدم! خونه سرد و تاریک بود. شوفاژ رو روشن کردم و مستقیم رفتم زیر دوش آب سرد. اونقدر زیر آب سرد نشستم تا از التهاب پاهام کم شد. بیرون که اومدم خونه یه ذره گرم شده بود. برخلاف همیشه موهام رو سشوار نکردم و عوضش رفتم چایی دم کردم. خونه کاملا گرم شده بود. چند لحظه روی مبل دراز کشیدم تا چایی دم بکشه. دیگه خبری از خستگی و ایضا گرسنگی نبود. چایی رو خوردم، گرم شدم. گرما به مغزم هم رسید. لامپ های پذیرایی رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم. با تلفن خونه به مامان و بابا زنگ زدم و گفتم حالم خوبه که با شنیدن «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» نگران نشن. دراز کشیدم. چشمم به چهارتا چمدون دست نخورده ی گوشه ی اتاق افتاد. چهار چمدون؛ کل وسایل زندگی من. کتاب هام و لباس هام. همین. اگه ازم «لیست اموال» بخوان، چیزی غیر از این ها ندارم. البته همین ها هم زیادی هستن. هنوز فرصتِ - شما بخواید حوصله - چیدن و مرتب کردن همین ها رو هم پیدا نکردم. غلت زدم تا نگاهم رو ازشون بگیرم. چشم هام رو بستم و غرق ِ هزار جور فکر باخود و بیخود شدم. تلفن زنگ خورد و رشته ی افکارم رو از هم گسسته شد. صدای هیجان زده ی یاسمن توی گوشم پیچید: «ما قصد داریم بریم کرمان، تو هم میای؟». بدون ذره ای مکث جواب دادم : «معلومه که نه. تو وضعیت منو نمیدونی؟». از یاسمن اصرار و از من انکار؛ بالاخره یاسمن پیروز شد. گوشی رو قطع کردم و به بابا زنگ زدم. از صداش پیدا بود خوابه. [بدون ذره ای امید!] «بابا اجازه هست من با دوستام برم کرمان؟». چند ثانیه گذشت و من منتظر شنیدن «نه»ِ قاطع بودم. «کدوم دوستات؟». امید توی دلم جوانه زد؛ «یاسمن، مبینا، زهرا، هما، هیوا، کیمیا و همسرش. بابا میتونم من هم برم؟ بعدش با خودت برمیگردم.». خمیازه کشید؛ «اگه میخوای با دوستات بیای باید با همون ها هم برگردی. با من نمیشه برگردی.» حس کردم کسی که خوابه منم؛ «ینی ایرادی نداره که برم؟». باز هم خمیازه کشید؛ «فکر کنم منظورم رو شفاف بیان کردم!». از روی تخت بلند شدم و نشستم، باور نمیکردم؛ «بابا مطمئنی بیداری؟ ینی بلیط بگیرم؟». صداش حالت عصبانی به خودش گرفت؛ «تا نظرم عوض نشده این گوشی رو قطع کن و بذار بخوابم. سفرت بی خطر. به سلامت!». تلفن قطع شد و من مات و مبهوت موندم. این همون بابایی بود که اجازه نمیداد من حتی اردوی درون استانی برم؟ بلافاصله به یاسمن زنگ زدم و اون هم شماره ی ملی من رو گرفت و بلیط رزرو کرد. گوشی و تبلت و پاور بانکم رو زدم به شارژ. بعد از چند لحظه که گوشیم روشن شد، پیامی از بابا به دستم رسید. ترسیدم، فکر کردم پشیمون شده. «خواهشا گوشیت رو شارژ کن و سعی کن روشن نگهش داری.» در جواب نوشتم: «چشم. این هم شماره ی یاسمن و مبینا.» آب معدنی‌ای رو که همراهمون برده‌بودیم مصلی و دست‌نخورده باقی‌مونده بود، توی یخچال گذاشتم. کارت ملی، شناسنامه، دفترچه‌ی بیمه و سوییشرتم رو توی کوله‌پشتی‌ام گذاشتم و توشه‌ی سفرم کردم! تا خود صبح از شدت ذوق‌زدگی نخوابیدم…

+ عنوان از حافظ. 
   ملک سلیمان = ملک سردار سلیمانی. 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آوای طبیعت دکوراسیون برتر لوازم مسافرتی اتراق Lance آوا کامپیوتر وکتور پلاس مهندسی کنترل تور های یک روزه ارزان شب های بارون زده