تصورم از تعطیلات پیش از دانشگاه یه تابستون پر التهاب و پرتنش و پراسترس بود. عین ٩٣ روزش به همین شکل سپری شد و نهایتا قرعه ی «نیمسال دومی شدن» ، توی واپسین روزهاش، به نام من دراومد. تبعا چهار و نیم ماه استراحتِ به دور از درس رو هم برام به ارمغان آورد. قصد داشتم به بطالت نگذرونمش و نصفه نیمه، به
برنامه ای که براش داشتم رسیدم.
٤٣ جلد کتاب خوندم (به جز کتاب های آیلتس.). ٦ سری سریال دیدم. ١٢ جلد کتاب برای آیلتس خوندم. موسیقی رو هنوز شروع نکردم و هنوز هم برنامه ای براش ندارم. آلمانی خوندن رو کلا از لیستم حذف کردم. تقریبا سه ماه، پیوسته ورزش کردم و حدودا ١٢ کیلو وزن کم کردم! به تبریز، کندوان، جلفا، مراغه، همدان، اصفهان، کرمان، کیش وقشم (الان جنوبم.) سفر کردم. سه بار و توی سه شرایط مختلف و توسط سه دسته آدم برام تولد گرفته شد و واقعا واقعا بهم چسبید. دوست جدید پیدا کردم (رومینا). از همه مهم تر طبع شاعریم بعد از گذشت شش سال برگشت که حاصل آرامش نسبی بعد از جنگ های پی در پی با کنکور هست. آشپزی هم یاد گرفتم. (مهمانی هایتان را به ما بسپارید!) و کلی اتفاق تلخ و شیرین دیگه که در این مقال نمیگنجه.
القصه باید رضایت خودم نسبت به عملکردم در این چند ماه رو اعلام کنم. در ادامه اما حامل خبری ناخوشایندم! از شنبه - ١٢ بهمن ٩٨ - رسما وارد دانشگاه میشم. علاوه بر اون، قرار بر اینه که با یه گروه تئاتر همکاریم رو شروع کنم و فکر میکنم با وجود تداخل کلاس ها و این تئاتره، وقت سر خاروندن هم برام نمونه. :|
مسیری که برای تمرین تئاتر یک روز در میون، باید برم واقعا دور و خسته کننده است ولی یه دلیل بزرگ مانع شد که دست رد به این پیشنهاد بزنم. (بعدا بیشتر در موردش مینویسم.)
راستش رو بخواید، از اینطور فشرده بودن و به زور به کارها رسیدن، لذت میبرم. بعد از چند سال خونه نشینی، خستگی و کوفتی بعد از ساعت ها دانشگاه رفتن و مدیریت وقتی که صرف کارهای مفید قراره بشه رو یه موهبت بزرگ میدونم و میبینم. خدایا شکرت. :))
+ چه توصیههایی به یه تازه دانشجو دارید؟ و این که روپوش سفید برای ترم اول، از ضروریاته؟ (هنوز تهیه نکردم. :| )
درباره این سایت