شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده میگم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنشها:
مامان: از تابستون داری زبان میخونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دوهزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمیتونی از پسِ یه تعیین سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دلگرمکننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمیدونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس میکرد که بهش برسونم. میخواستم بگم عزیز جان من اگه بلد بودم واسه خودم جواب میدادم…
.
مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشتم و کل مسیر رو گریه کردم. باز هم ناکامی، باز هم شکست، باز هم… :’(
.
روز اعلام نتایج، اسامی رو توی بورد زدهبودن. توی سطوح B و C دنبال اسمم گشتم. نبود! دوباره چک کردم، نبود. از پایینترین نمرهی سطح A شروع کردم و به سمت بالا حرکت کردم. نبود! نبود! نبود! رسیدم به اولین اسم، بالاترین نمره، بالاترین سطح! من بودم. خودِ خودِ خودم بودم! *_*
.
یه همکلاسی داشتیم، بندهی خدا هیچی درس نمیخوند، بعد یهویی سر جلسه جوابها بهش وحی میشد و معجزه میشد و ۷۹۰۰ میشد تراز قلمچیاش… [ الان حس میکنم شبیه اون شدم. :( ]
.
+ یه بیماریای هست که بیمار، تحت هیچ شرایطی خوشحال نمیشه و یه پله بالاتر رو میخواد. وقتی هم به اون پله برسه، شاید کمتر از ۲۴ ساعت از عمق وجودش شاد بشه. فرداش دوباره میگه، نههه باید بالاتر از اینها میشدم. باز توی مغزش اصوات پخش میشه، که باید بالاتر بری. خلاصه که توی هر شرایطی که هست، کیف نمیکنه. [ فکر کنم من بیشتر به این حالت دچارم… ]
درباره این سایت