«اتاق گوشواره»



پیش نوشت: سلام :) من توی نه گفتن خیلی اراده دارم طوری که همیشه مامانم رو به خاطر این که نمیتونه سرزنش هم میکنم! اما نمیدونم چرا نمیتونم به اینجا نه بگم. این همه جاذبه و کشش از کجا میاد عاخه؟ :/


همونطور که پیش میکردم درخشیدی، تک ستاره ی آسمون قلبم. دمت گرم *_*

امروز با اختلاف یکی از بهترین روزهای این چند وقت اخیر بود. مرسی که با بودنت و حضورت قشنگ ترش کردی. [باید سر فرصت بیام و ریز به ریز و جزء به جزء اش بنویسم که یادم نره. هر چند احتمال فراموشیش خیلی خیلی کمه.]

قبل از فوت کردن شمع ها که میخواست آرزو کنه گفت آرزوم اینه لادن به آرزوش برسه. ^_^ 

خدایای این دوستای خوب رو برامون تاکسیدرمی کن، باشه؟ :)) 

.

+ کسی اینجا هست یه کتاب درست و درمون زبان برای اصطلاحات مکالمه ای اینا بشناسه؟ برای زبان تخصصی کنکور میخوام.

+ درسته این دوستام خیلی خیلی خوب و عزیزن ولی هنوز هم به نظرم رفیق بی کلک مادره. حرفاش به معنای واقعی تبلور انگیزه است. :) بمون برام :*

+ یه تحول اساسی توی درس خوندنم ایجاد کردم، امیدوارم موثرتر باشه. توکل به خدا :)

+ y میگه فکر کنم واقعا ارزش داشت که بهم گفتی خفه شو و بلاک کردی . هی میگه که منو شرمنده کنه. :| هر چند که این بار خیلی هم بی راه نگفت. :دی

+ اگه من یه روزی یه کسی شدم، به جایی رسیدم، چه میدونم معروف شدم از دعای خیری بود که اون آقای راننده تاکسی ای که


به رسم تمام سال هایی که گذشتند و از شاخ آرزو گل عیشی نچیدم و چون اشک در قفایت دویدم؛ باز هم در این لحظات تعویض و تحویل سال میخواهمت!

خالص تر

مخلص تر

عاشق تر

مشتاق تر

رنجور تر

دلگیر تر

خسته تر.

بیا و شاه بیت غزل زندگی ام باش.


+ نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام/ هفت سین من تویی، من فقط تو رو میخوام/ دلم امشب از خدا، جز تو هیچی نمیخواد/ دیدنت عید منه/ سال نو یعنی تو، وقتی از در تو میای/ نذر کردم امشب، سفره چیدم که بیای.

+ عیدتون مبارک. :) امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید. :)


بهار می آید تا تن هیچ درختی عریان نماند و لبِ هیچ طاقچه ای گرد وغبار نباشد،

بهار می آید تا بهانه ای باشد برای کوبیدن در خانه ای که صاحبش چند سال و اندیست چشم به انتظار است که عطری آشنا آمیخته با بوی بهار نارنج های حیاط مشامش را پر کند.

بهار می آید تا با زبان بی زبانی بگوید، روزهای سرد و بی رحمی که از تو پوست ها کنده اند، پوست می اندازند و از پس تمام آن روزها ایامی می آید که به کام تو باشد و خورشید منحصرا برای گرمی دلِ تو بتابد.

آری، بهار بهاییست برای تحمل تمام آن سردی های استخوان سوز.

جانِ دل، زندگی میگذرد! غصه ی قصه ی گذارای دوران تنگی را نخور. :)))

+ من باغِ در انتظارِ تو ام. ببین، بهار نرسیده شکوفه‌ داده‌ام!


با بعضی‌ها حال آدم یک جوری میشود؛ یک جورِخوب! از آن خوب‌هایی که شبیه خوردن آب یخ وسط گرمای تابستان است، یا شاید هم شبیه خوردن گوجه سبز با نمک است که به تلخی هم نمی‌زند، شبیه قدم زدن در زیر باران! می‌دانی آدم خیالش یک جورِخاص راحت است، راحت از آن‌که خوبیشان هیچ‌وقت ته‌نشین نمی‌شود. این جور آدم‌ها شبیه فرش رنگ به رنگ نمی‌شوند، شبیه باران می‌مانند؛ همین قدر لطیف، همین قدر آرام، همانقدر دلنشین.


بابا لنگ دراز عزیزم!

بعضی آدم‌ها را نمیشود داشت.

فقط میشود یک جور خاصی دوستشان داشت. بعضی آدم‌ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن‌ها!

اصلا به آخرش فکر نمیکنی، آن‌ها برای اینند که دوستشان بداری! آن هم نه دوست داشتن معمولی، نه حتی عشق، یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست.

این آدم‌ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد.


لپ‌تاپ رو به زور از دستم گرفت که باهاش بازی کنه. تازه روشنش کرده بودم و روی دسکتاپ بود. چند ثانیه متفکرانه نگاه کرد.
+ لادن اینجا کجاست؟
- اینجا دانشگاهیه که آرزومه دانشجوش بشم.
+ حالا نمیشه همینجا دانشگاه بری؟
- دانشگاه اینجا خوب نیست.
+ نمیشه نری؟
- چرا نرم؟ :)
+ خب من دلم برات تنگ میشه. :(
.
قبلا قبلنا هم به کرات گفته من عاشق لادنم و حسادت عنودان بدگهر رو هم تحریک کرده! حالا جالبه بدونید که من تنها کسی هستم که باهاش بازی نمیکنم و تازه هر وقت میاد خونه‌مون عزا میگیرم که الان کل خونه رو بهم میریزه و نمیذاره درس بخونم. همه دخترعمه، دخترعموهاش همیشه براش سوغاتی و هدیه گرفتن و فقط این منم که تا حالا هیچی براش نخریدم! میخوام بگم بچه‌ام عقلش به چشمش نیست. :) میفهمه که باز هم من از همه بیشتر دوستش دارم. :)) فقط بنده خدا شانس نداشت از وقتی دنیا اومد من یا المپیادی بودم یا کنکوری! فرض کنید که تابستون که بی کتاب میدیدم میگفت نمیخوای بری یه کوچولو درس بخونی؟ بعله من همینقدر تباهم که این بچه هم فهمیده!! خواستم بگم بالاخره یکی عاشق من هست. :) :| و دقیقا نمیدونم چرا!
.
خدایا امشب که شب آرزوها بود، خب؟ میشه همون همیشگی رو بهم بدی؟ خسته شدم دیگه. بدش من برم بقیه زندگیم رو شاد و خرم ادامه بدم. حداقلش این بدبختیای مسلسل‌وار ۹۷ رو بشوره ببره. :) مرسی جانا.

امروز روزه گرفتم. :) اولین شب جمعه ماه رجب و اینا. خیلی جدی تصمیم گرفتم ببخشمشون شاید هم تقصیر منه. اصلا تقصیر هر کی هست که هست، مهم اینه که من امشب براشون میخوام دعا کنم و فراموش کنم که چی شد اصلا. آرامش خودم از همه چی توی این دنیا مهم تره. بله من خودخواهم. :))) شاید هم خودخواه ترینم. :))) امشب باید همه چی تموم بشه. درست همین امشب!
اگه بدونید با چه مصیبتی روزه گرفتم. :/ ساعت ٤:٥٥ بیدار شدم و اذان ٥:٠٨ بود. اصلا نفهمیدم چطوری غذا رو گرم کردم، چایی درست کردم و چطوری اون حجم غذا رو خوردم! بعدش هم واقعا دل درد گرفتم. :| زیست هم با دل درد خوندم. اصلا یه وضعیتی بود. ولی انصافا نه معده ام درد گرفت، نه گرسنه ام شد و نه حتی تشنه. درس هم خوندم خیلی هم راضی بودم، اصلا اینقدر راضیم از اینطوری درس خوندن که قصد دارم هرروز روزه بگیرم. :| (الکی!) بعد فرض کنید من که در فکر افطار نبودم و ایضا چیزی هم نداشتیم، از در و دیوار برام خوراکی اومد. ;) خاله ام قورمه سبزی آورد. زن داییم آش. همسایه حلوا. خودمون هم شام ماکارونی داریم. :دی

+ خدایا شکرت. :) از رفتگان و اسیران خاک هم بگذر، سپاس! از خودمون هم بگذر. از اونا هم بگذر. :| به جهنم.

یه گرامر زبان هست به اسم "گذشته در آینده". با دیدن اولین پستی که تحت عنوان چالش "تصور آینده" بود، ذهنم flashback زد به زمانی که کانون زبان میرفتم. عنوان پست من برگرفته از اون گرامره. :) خب دیگه بریم سر اصل مطلب!

 

 صدای گوشیم بلند میشه. یه چشمم بازه یکی بسته، نیمه هوشیارم. دست میبرم به سمت میز کنار تختم تا گوشیم رو جواب بدم.

+ سلام. صبح به خیر نفس مامان.

- سلام مامان. خوبی؟ بابا چطوره؟ صبح تو هم به خیر!

+ الحمدلله. ما خوبیم. بیدار شدی دخترم؟ الان بیداری کامل؟

- منم خوبم. آره آره خیالت راحت. بیدار بیدارم!

+ تا کی من تو رو باید بیدار کنم؟ چند سال دیگه عاخه؟ وقتی من بمیرم کی میخواد بیدارت کنه؟

- زبونت رو گاز بگیر مامان. ببین اول صبحی حال آدم رو میگیری. تو همیشه سایه‌ات روی سر من میمونه! مامان میدونی که من به آلارم جماعت نمیتونم واکنش بدم. از اول هم همینطوری بودم. چیکار کنم خب؟

+ خیلی الان سایه‌ام بالای سرته! (با حالت کنایه و طعنه)

- امروز از دنده‌ی چپ بیدار شدی؟ (میخندم) مامان داره دیرم میشه، فعلا کاری نداری؟

+ نه مراقب خودت باش عزیزم.

- روی چشم. به بابا هم سلام برسون. خداحافظ

رو تختی رو کنار میزنم و بلند میشم. گرمکن میپوشم، هدفونم روی گوشم جا میدم. کفش‌هام رو از جا کفشی بیرون میارم و میرم سمت در خروجی. یه نامه برام اومده بی‌توجه از کنارش رد میشم وبه سمت مسیر پیاده‌روی همیشگیم روانه میشم. توی مسیر برگشت به خونه یه دسته گل رز قرمز و رومه‌ی روز رو میخرم. به در خونه میرسم میبینم گل‌های باغچه‌ام بی‌حالن. از بی‌حالی گل‌ها حالم گرفته میشه. دسته‌گل و رومه رو روی پله اول میذارم و گل‌هام رو CPR(!) میکنم. در رو باز میکنم، دسته‌ی رز رو توی گلدون روی میز غذاخوری میذارم و میرم که دوش بگیرم. خستگی پیاده‌روی از تنم در میاد و حسابی شارژ میشم. موهام طبق معمول در هم پیچیده شده. یکی از مصائب موی بلند حالت‌دار همین در هم پیچیدگی بعد از حمومه. با سشوار و شونه به جنگ پریشانی‌ها میرم. یادم میاد دبستانی هم که بودم موهام خیلی بلند بود و هر روز صبح مامانم برام شونه میکرد و میبافت. من هم بیکار نمیموندم و شعر (https://hodhod.com/qCrfS) رو میخوندم. از پیکار که پیروز خارج میشم میرم سمت کمد لباس. آماده میشم که برم. (حالا موهای فرد توی عکس رو تا انتهای کت فرض کنید!) دست میبرم سمت کفش‌های پاشنه ده‌سانتی مشکیم. صدای مامانم توی مغزم پخش میشه "خیلی کوتاهی کفش ده‌سانتی هم میپوشی؟ به همون ۱۷۳ خودت قناعت کن." ناخودآگاه برمیگردم و به عکس سه‌تایی‌ای که توی فرودگاه گرفتیم نگاه میکنم. لبخند تلخشون روی قلبم چنگ میکشه، چشمام پر از اشک میشه ولی اجازه نمیدم که سرریز بشه. خیلی وقته که یاد گرفتم گریه نکنم و قوی‌تر از قبل باشم. کفش‌های پاپیون‌دار پاشنه کوتاهم رو میپوشم و توی آینه‌ی قدی اتاقم خودم رو برانداز میکنم. چقدر بی‌روحم! یه رژلب صورتی کمرنگ میزنم و میرم که صبحانه بخورم. در حالیکه دارم مافین رو با زور قهوه قورت میدم رومه رو هم ورق میزنم. یاد بابا میفتم که همیشه برای نخوردن صبحانه‌ی درست و حسابی سرزنشم میکرد. یه آه سرد میکشم، رومه رو روی میز پرت میکنم و کیفم رو دستم میگیرم و میرم. صدای "لپ‌لپ کجا داری میری، صبر کن منم بهت برسم" باعث میشه که متوقف شم. مسلما میم‌ـه! کی غیر از میم فارسی صحبت میکنه و لپ‌لپ صدام میزنه؟! با هم میریم دانشگاه. طول مسیر با هم حرف میزنیم. از گذشته،‌ از آینده،‌ از همه روزهای سختی که گذروندیم. از اون شبی که بهم گفت "جدا شدنمون دست خودمون نبود، امیدوارم یه روز توی آینده باز هم سرنوشت طوری تیکه‌های پازل زندگیمون رو کنار هم بذاره که بهم برسیم." میرسیم. میریم سمت سالن کنفرانس. میم توی جایگاه ویژه میشینه و من شروع میکنم به سخنرانی پیرامون عرفان و تصوف در ادبیات برای اجنبی‌های زبان نفهم و دائم مصداق‌هایی از مثنوی براشون میارم و مغزشون رو میخورم که به ادبیات‌فارسی ایمان بیارن! سخرانی که تموم میشه میم میاد سمتم و میگه من هنوزم همون دوست ادبیات‌نفهمتم. تنها چیزی که از ادبیات یاد گرفتم و بعد از این همههه سال هنوز هم یادمه. نمیذارم حرفش تموم بشه و میگم "بوجار لنجاره". میگه خدا لعنتت کنه اون موقع تو المپیاد داشتی ولی منم پا به پات ادبیات خوندم! اون زنگ تفریحایی که مغزم رو با کلیله دمنه خوردی هیچ‌وقت یادم نمیره. (میخندم) میگم تو میتونی بری امروز به جانان سر بزنی؟ میگه آره. تو مگه میخوای جایی بری؟ میگم آره میخوام برم خونه. قبول میکنه و خداحافظی میکنیم و میریم. یه تاکسی میگیرم و میرم مطبم. با منشی صحبت میکنم: please cancel all the appointments for this week. I want to go somewhere! برمیگردم خونه که مقدمات سفرم رو آماده کنم. دوباره چشمم به نامه روی زمین میفته. خم میشم و برش میدارم. میبینم که یه invitation cardـه! ازم دعوت شده برای Noble ceremony! باورم نمیشه! خوابی که سال 2016 دیدم به حقیقت پیوسته. من برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی شدم. زنگ میزنم به مامان و بابا. میگم که چقدر دلم تنگشونه و میخواستم بیام ببینمشون ولی نمیشه. میگم که چی شده. لحظات اشک و لبخنده. یه حس پارادوکسیه که تمام خستگی‌ها و منتظرموندن‌ها رو میشوره میبره.

+ ممنونم از (عقاید یک رامین) برای شروع این چالش. هر کس دوست داره بنویسه دعوته و ممنونم که من رو دعوت کردید.

+ جانان اسم دختری هستش که من سرپرستیش رو به عهده گرفتم.

+ میم الان ایران نیست و اون جمله رو پارسال بهم گفت. اگه گفتین کدوم دانشگاه هستیم؟ :)

+ الان فهمیدید چقدر فرهیخته‌ام که از public transportation استفاده میکنم یا نه؟‌! (به روی خودش نمی آورد که هنوز پول خرید ماشین ندارد!)

+ شاید خیلی بلندپروازانه‌طور باشه ولی اینا آرزوهای منه. مال خودمه خب! و حتما این توانایی رو در خودم میبینم که یه روزی اینطوری زندگی بکنم. 

+ تاریخ هم نداره چون معلوم نیست برای چند قرن آینده است :دی


برای بار چهارم ثبت نام کنکورم رو ویرایش کردم و اون کاری که نباید میکردم رو کردم و تمام! برای اولین بار کاری در حق خودم کردم که نه پشیمونی به بار میاره و نه این که به ضررم میشه. خوشحالم. :)

خب من لادنم. من، منم! آره من خود خودمم. کارای تو به خودت مربوطه و کارای منم همینطور! پس من سایه ی تو نیستم و مختارانه و بدون الگوگیری از تو دقیقا همین چند دقیقه پیش بهترین انتخاب زندگیم رو انجام دادم. چقدر خوشحالم. :))


+ منی که نام شراب از کتاب میشستم

   زمانه کاتب دکان میفروشم کرد.


و دوباره سیل. میشه بس کنی دیگه؟! 
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم! دیگه این شهر جای زندگی نیست.
مگه اینجا شماله که پربارش ترین شهر شده؟ چه خبره که بالاترین نرخ تورم هم برای ماست؟ خدا رو خوش میاد اینقدر هم محرومیم؟! :'(
گسل مون فعال نشه صلوات. سدمون که بیشتر از ٩٥% ظرفیتش پر شده، سرریز نشه؟
ما هم داریم عرایض جناب جهانگیری رو از شبکه استانی میبینیم! فقط اونجاش که امام جمعه گفت سیل زده، سیل زده است؛ قدیم و جدید نداره! تسهیلات باید بین همه مساوی تقسیم بشه. :)
خواستم بگم بی زحمت سهمیه کنکور هم لحاظ کنید خب. :|
+ مبلغی که در نظر گرفتن 12میلیون وام کم بهره و 2میلیون وام بلاعوض صرفا برای خسارت منزله. اثاث هیچی! ماشین های ما متاسفانه بیمه نبودن، ماشین هم هیچی! خونه بیمه حوادث بود و بنا به گواهی رییس ستاد بحران ما خسارت 100% بودیم ولی تنها 3میلیون به حساب ریختن. :|
+ الان خونه جدید هستیم و همه چی مرتبه. خبر رسیده کل منطقه محدوده ما از قبل تخلیه کرده بودن و الان کسی ضرر نکرده به اون شکل!
+ چقدر مامانم به بابام غر زد که فقط ما نقل مکان کردیم و اینا. اما بد نشد الان آواره نیستیم و حداقلش توی خونه ی گرم و نرمیم. هوا بی نهایت سرده.

دو هفته ی سخت رو در پیش روم دارم…

جمع بندی کل پایه… خوندن بعضی مباحث پیش دانشگاهی آزمون قلم چی که شرکت نمیکنم…

و نهایتا آزمون سنجش…

چقدر خسته ام…

و چقدر برام مهمه که این دو هفته عالی پیش بره و به اتمام برسه… در غیر این صورت… هیچی! حتما عالی پیش میره. :) امیدوارم عالی پیش بره… 

امیدوارم همه ی بد درس خوندنام جبران بشه… آخرین فرصته…

+ چه فعل و انفعلاتی توی سرتون شکل میگیره که وقتی آدم بهتون سلام میکنه طاقچه بالا میذارید و جواب نمیدید؟ اینطوری نه تنها شاخ بنظر میرسید بلکه منفورتر هم به چشم میاید، ایضا بیشعور، بی فرهنگ، بی تربیت و بی شخصیت!

+ قرار بود امروز با بچه ها بریم بیرون نشد و به اندازه خرس قطبی غم دارم. اون سری که تولد میم بود با وجود اون همه آدم معذب بودم و نمیشد قشنگ غیبت کنیم. :/ :دی

+ بگو بازم هوام رو داری، بگو!


امروز سه روز میشه که سیل اومده. هنوز شهر ویروونه و کسی حتی آهن پاره های پل های تخریبی رو دور ننداخته چه برسه به این که بخواد ترمیم یا بازسازی رو انجام بده. اینجا خرم آباد بود. اما الان نه خرمه و نه آباد. استثنا حق میدم بهشون که اینجا رو رها کنن چون پلدختر به شدت اوضاع وحشتناکه. شما نمیدونید و نمیبینید چه خبره. شبکه استانی هرچند با سانسور ولی جزیی تر از شبکه های سراسری واقعیات رو نشون میده. از اون گذشته دوستای من که با گروه های جهادی رفتن اونجا که دیگه دروغ نمیگن. اولا هنوز برق و آب و گازشون قطعه، بعد از سه روز! من یه روز بی آب و برق و گاز موندم داشتم میمردم، سه روز واقعا سخته… تلفن و اینترنت هم دائما قطع و وصل میشه. واقعا فکر کردید فقط ١٤نفر تلفات جانی بوده؟ تازه فقط دو نفرش برای پلدختر بوده؟ نه خیلی بیشتر از این حرفاست… دوستام یه سری ویدیو گرفتن و با ساکنان که صحبت میکنن میگن که خیلی ها نیستن و گم شدن! همه زیر لجن ها دنبال اجساد عزیزانشون هستن… مشکل اینجاست که شدت آب بی نهایت بالا بوده که فقط شسته و برده و بعیده اجساد پیدا بشن. اون ٢نفر فوتی هم توی بیمارستان اینجا فوت شدن بر اثر شدت جراحت که با هلیکوپتر اعزام شده بودن. یه سری ویدیوی دیگه هم دیدم که به ترتیب قبل و حین وقوع سیل رو نشون میداد. نیروهای امدادی تندتند در خونه ها میزدن و مردم رو بیرون میاوردن. اون لحظه سطح آب نسبتا پایین تر بود. این بین یه سری ها که طبقه ی دوم سوم به بالا بودن تخلیه نکردن. خب راستش اون روز من هم که طبقه دوم بودم توی خونه موندم و خوشحال بودم که آب بالا نمیاد. حالا با یه آقایی مصاحبه کردن یه منطقه ای رو نشون میده و میگه اینجا آپارتمان چهار طبقه بود… کجاست؟ زمینش مسطح شده بود… خب مسلما توی این آپارتمان چهارطبقه آدم بوده! بیشتر از همه اون ویدیوی حیل سیل دلم رو به درد آورد… مردم به سمت کوه میرفتن و بعد که از نجات جونشون مطمئن میشدن از همون بلندی ها شهر رو نگاه میکردن که چطور توی آب غرق میشه. ساختمون ها زیر آب میرن. خونه ها پر از آب میشن و سقوط میکنن. زندگی های ٢٠-٣٠ ساله ویروونه میشه. همه ی این ها رو میذارن و میرن. میرن که جونشون رو نجات بدن. خیلی درد داشت. خیلی حرف داشت… هیچ کس هم گریه نمیکرد… فقط مات و مبهوت شهر رو نگاه میکردن توی سرما ساعت هفت و نیمِ صبحِ بارونی. من شاید ذره ای از درد اون رو درک کنم، شاید البته. درسته ما هم سیل زده شدیم ولی اون روز تمامِ خونه زیر آب نرفت که. حداقلش آب آشامیدنی و برق و گاز و تلفن داشتیم. حداقلش کل شهر سیل زده نبود. حداقلش فامیل درگیر سیل نبودن و کمک میکردن. شبش خونه گرم دایی و خاله بود که یخ نزنیم. حداقلش… اما این ها الان هیچی ندارن… هیچی! شرمم میشه وقتی پست های دوران سیل خودم رو میخونم و میبینم نوشتم ما هیچی نداریم! ما نسبت به اون ها خیلی چیزها داشتیم. همیشه یه سری اتفاق بدتر هم هست که هیچ وقت رخ نمیده. اگه ما هم اینطوری شده بودیم چی؟ پس واقعا جای شکر داره… مرسی خدا :)
من چیزای اضافی که نو بودن رو از دیروز دارم جمع میکنم که بدم هلال احمر. یه طوری دارم جمع میکنم که بابام میگه لادن آتیش زده به مالش! من یه ذره خسیسم عاخه :| اون کمک های هلال احمر به ما رو یادتون هست؟ ٥-٦تا پتو و ٩متر موکت و هیتر؟ همونا رو نو هستن بهشون پس دادیم… اون ها نیاز دارن…
وَ یُؤْثِرونَ عَلیٰ أنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةً…
این همه طامات بافتم که بگم خیلی وضع خراب تر از چیزیه که بنظر میاد. لطفا اگه میتونید کمک کنید بهشون. حتما و قطعا این میون کنکوری هم بوده… کتاباش چی شده؟ :'( تو رو خدا کمکشون کنید… [درسته اینجا خیلی بازدیدکننده نداره ولی…]


خب تاریخ کنکور که عوض نشد. میگن یا سهمیه یا تسهیلات میدن که امیدوارم سهمیه ندن! سهمیه بدن به کل منطقه میدن و عین بی انصافیه چون مثلا اینجا فقط و فقط خونه های حریم رود آسیب دیدن. دوست من الف دور اول که سیل اومد تا ٤-٥ روز اصلا متوجه نشده بود که چنین اتفاقی افتاده… آیا انصافه امثال الف ها سهمیه بگیرن؟ فکر کردین همینجا که یکی از شهرهای استان های سیل زده است داوطلب کمی داره؟ به همه سهمیه بدن که عملا فرقی با نبود سهمیه نداره که… درست مثل انتخاب وابسته به فراوانی (ر.ک. به زیست سال چهارم، فصل ژنتیک جمعیت!) میمونه؛ سهمیه وقتی موثر و کارا میشه که تعداد کم باشه، تعداد که بره بالا بود و نبودش یکسانه. حالا اینا مهم نیست من فقط یه مشکل دارم و اون هم اینه که یکی مثل دخترخاله ی من که دانشجوی ترم دوم پرستاری آزاد تهرانه و از همون اولش پشیمون شد از رفتن و بعدش فیلش یاد هندستون کرد و قصد شرکت مجدد در کنکور و از اول مهر اینجا رو به مقصد تهران ترک کرده و هنوز نیومده، رواست که سهمیه بگیره؟ رواست؟؟؟؟ فرض کنید من با چه دردسرهایی دوباره رفتم کتاب خریدم، میز خریدم، چراغ مطالعه خریدم… چقدر گریه کردم، غصه خوردم. روحیه ام گرفته شد. افت فاحش کرد ترازم… بعد اینا…

لذا عرصه رو بر خودم تنگ دیدم و چنان نامه ی فدایت شومی برای سازمان سنجش نوشتم که مپرس. :) والا! بالاخره باید یکی یه قدم در جهت تنویر (از نور میاد و مثلا به معنی روشن سازیه!) افکار جناب دکتر خدایی برمیداشت… باشد که تلاشم به ثمر نشید و سهمیه ی ناچیز صرفا به مستحقان بر حق تعلق گیرد، ان شاء الله. هم برای سایت سنجش فرستادم هم اینستاگرامشون. از چند تا پیج معروف اینستاگرام هم خواستم نشر بدن و اینا… ببینم چی میشه. :)))

من سهمیه نمیخوام، نباشه بهتره. باشه هم مهم نیست چون فکر کنم فقط احتمال قبول توی استان خودت رو میبره بالا که دانشگاه ما مفت هم ارزش نداره. شما هم یه وقت نیاید اینجا، خطر غرق شدن در سیل هم وجود داره. :دی


یه جا خوندم امکانش هست تاریخ کنکور تغییر پیدا کنه…

خوشحال بشم یا ناراحت؟! [آی تفکر!]


+ اون ١٤ میلیونی که برای سیل اول قرار بود بدن رو تمام و کامل امروز ریختن به حساب! و تازه قراره برای سیل دوم هم تسهیلات بدن. عجیبه! واقعا عجیبه! :) خواستم بگم استثنا وعده ی سرخرمن طور نبود…


میترسم… خیلی هم میترسم…

از این غبارآلودِ رو به روم میترسم… 

از نرسیدن و داغِ پشتِ داغ میترسم…

از حسرت میترسم…

از گذشته و حال و آینده میترسم…

از آخرین باری که از ته دل خندیدم و ماضی خیلی بعید بوده میترسم…

از این جنون و گرداب هایل میترسم…

از این حیرونی و ویرونی و خودِ ترس میترسم…

از این بغض بی سرانجام و دو پای ناتوان میترسم…

از سنگینی نگاه و پچ پچ عوام میترسم…

از این ابرهای تیره و تار… از سیل میترسم…

از تکرار پشت تکرار… تکرار… تکرار… و باز هم تکرار…


+ نمیدونم این ترس از کجا توی دلم جا شده! کجای وجودم مشکل پیدا کرده که ترس راه نفوذ بهش رو پیدا کرده؟


تایپ میکنم… گوشیم توی دستم سنگینی میکنه. لرزش دستام محسوسه. پلک چشمم میپره. ضربان قلبم روی هزاره، شاید کمی هم بیشتر. تنفسم مشکل میشه. بغض توی گلوم خفه میشه. یخ میزنم. از نوک پا شروع میشه تا میرسه به مغزم. داغ میشم. یخم ذوب میشه. اشک میشه؛ سر میخوره روی گونه ام…
زنگ میزنم بهش… جواب نمیده. پشیمون میشم از زنگ زدن. ٥دقیقه بعد خودش زنگ میزنه. عذرخواهی میکنه و میگه سر نماز بوده. یه راست میرم سر اصل موضوع. مکث میکنه. میگه که درست شنیدم.
٢١ساله است. میگه اولش سردرد شدید و سرگیجه بوده. میگه فکر کرده ضعف جسمیه. میخنده میگه خودم برای خودم طبابت کردم و B-complex و مولتی ویتامین مینرال و قرص آهن خریدم. بهتر نشدم. لعنت به خرده سواد. عاخه یه ترم شیشی رو چه به این کارا. با بچه ها رفتیم جزوه بنویسیم، سردردم بیشتر شد، خون دماغ شدم و دیگه نفهمیدم چی شد. کیوان و یاسمن بردنم بیمارستان. آزمایش خون و سی و تی و ام آر آی، عکس هسته ای… رفتم خونه تنهای تنها. بهشىن گفتم برن خونه هاشون. ساعت ١٢ شب بود. نمیدونستم به کی بگم بیاد. مامانم که خیلی روی من حساسه. خواهرم هم که آزمونش نزدیک بود. برادرم هم که سر خونه زندگیشه. بابام هم رفته بود زاهدان برای کنفرانس. دو تا ژلوفن خوردم و زدم از خونه بیرون پیاده. دیدم بابام آنلاینه. زنگ زدم و جریان رو گفتم و تاکید کردم به مامان نگه. گفتم بعد کنفرانش بیاد ولی گوش نکرد و فردا صبحش اومد. قرار بود بیمارستان بستری بمونم ولی رضایت شخصی دادم و مرخص شدم. ویزیت آنکولوژی برام نوشته بودن، نرفتم. رفتیم پیش بابای هیوا. من نمیدونستم اون بابای هیواست. بعدا متوجه شدم. گفت برم پیش جراح مغز و اعصاب. خنده دار نیست؟ منی که عاشق نوروسرجری باید برم نوروسرجری برام تصمیم بگیره. همونجا بابام زد زیر گریه. خیلی سخت بود دیدن اشک های بابام. میدونی من ته تغاری عزیز دردونه ام مثلا. بابام گفت اگه بریم خارج چطوره؟ کانادا، آمریکا… بابای هیوا آدرس یه پزشک رو داد توی تورنتو. ما هم رفتیم. عمل که حتما باید انجام بشه. فعلا شیمی درمانی رو انجام میدم. اولش بد نیست. اما بعدش… عاخ بعدش تهوع دارم شدیدا. فقط تهوع دارم. سردردم هم تقریبا همونطوریه. هر ماه میرم و کانادا و میام. دکتره گفت تو دکتر خوبی میشی. من فقط تونستم بهش بخندم و زیر لب گفتم اگه زنده بمونم. راستی گفتم بهت علوم پایه اول قطب شدم؟ آخراش خون دماغ شدم نتونستم ادامه بدم وگرنه حتما اول کشور میشدما. حالم فعلا خوبه. ینی بهتره. فقط یه چیزی داره عذابم میده؛ چرا من؟ منی که یه رکعت نماز نخونده ندارم، یه روز روزه نگرفته ندارم، همش هم از اول زندگیم درس خوندم… ابتدایی کانگورو، راهنمایی والترلو، دبیرستان المپیاد، دانشگاه هم که اکثرا تاپم. چه گناهی کردم من عاخه؟! الان هم که رفتم به سیل زده ها کمک کردم به عنوان یه جوجه دکتر! تا جایی که در توانم بود… نمیدونم تهش چی میشه ولی اینطوری با مرگ دست به یقه بودن درد داره… هر شب که میخوابم میگم نکنه صبح بیدار نشم؟ ولی باز بیدار میشم. تنها حسن این مدل زندگی اینه که به تمام برنامه های کوتاه مدتت میرسی و به فردا حواله اش نمیدی. برای من یه حسن دیگه هم داره مثلا کارهایی که گذاشته بودم برای بعد فارغ التحصلیم رو دارم تجربه میکنم. راستش میترسم، از مردن نه ها، از این که وقت نشه… (گزیده ای از چند بیشتر!) برام دعا کن. دعای تو همیشه در حق من اثر کرده. دعا کن تموم نشم، هنوز کار دارم… یه قول میدی؟ اگه طوری شد و من دیگه نبودم، منو فراموش نکن… 
با هر حرفش بفض قورت دادم… آخری از همه بیشتر دلم رو سوزوند؛ تیر خلاص بود…
+ دعاش میکنید؟ هم من اعتقاد دارم، هم اون!!

من خیلی کم خواب میبینم (منظورم در حالت عادیه چون چند ماه پیش هر شبش چند مدل خواب میدیدم که علتش  اون قرص بی مصرف بود.) ولی همین معدود خواب هام گاها (درسته گاها غلطه ولی خوشم اومد ش استفاده کنم :| ) چنان نزدیک به واقعیته که مو به تن آدم سیخ میشه! (یاد بوف کور افتادم، خنده ی پیرمرده!)

دیشب خواب دیدم توی یه سیاهی مطلقم. همه چی سیاه بود. حس میکنم روی یه مبل نشسته بودم و داشتم درس میخوندم اما تاریک تاریک بود. (این چه جور درس خوندنیه! :/ ) بعد خسته شدم کتاب رو بستم و زیر لب گفتم اینجا دیگه کجاست؟ اینقدر تاریکه چشمم درد گرفت، نمیتونم درس بخونم. عینکم کجاست؟ داشتم با خودم حرف میزدم که یهویی یه صدایی گفت اینجا تاریک خونه است، کتابخونه نیست که بشه توش درس بخونی! خیلی ترسیدم عاخه صدا بود، تصویر نبود! گفتم تو کی هستی؟ کجایی؟ جوابی نشنیدم! گفت اگه جواب سوالم رو بدی چراغ ها رو روشن میکنم. پرسیدم چه سوالی؟ گفت هنوز هم (دقت کنید میگه هنوز هم!) دوست داری جای فلانی بهمانی (اسم دوستم رو آورد!) باشی؟ من توی خواب یادم بود که برای دوستم چه اتفاقی افتاده. جوابی نداشتم که بدم. گفت چرا ساکتی تو که بارها شکایت میکردی از وضع خودت و وضع اون. گفتم مگه به تو شکایت کردم؟ گفت من میشنیدم. گفتم پس چرا جواب نمیدادی؟ گفت الان جوابت رو گرفتی؟ جواب تو توی سوال منه. من میرم و چراغ ها روشن میکنم برات. گفتم صبر کن. هی داد زدم نرو، وایسا. چراغ ها روشن شد و توی اتاقم توی خونه قبلی بودم. یهویی یکی گفت کات! خراب شد، از اول میگیریم. :||||

+ من واقعا بارها و بارها آرزو کردم جای اون باشم، حتی توی همین وبلاگ کذایی بارها نوشتم. حیف که پست های گذشته های دورش حذف شده. بارها شکایت کردم، گله کردم. گفتم به خدا چرا به یکی چندتا چندتا میدی به من هیچی؟ آره من خیلی گفتم. ولی هیچ وقت حسودی نکردم (مختارید که باور نکنید!) چون همیشه معتقدم که تلاشش قابل ستایشه و حقشه هر چی که داره. اما منکر گفتن این که "ای کاش من جای اون" بودم نیستم. 

+ چرا همچین خوابی دیدم؟ آشفته حالم؟!


دی ماه بود خاله ام متوجه شد سرطانش عود کرده. دکتر به خانواده اش گفته بود این دفعه خیلی ضعیفه و احتمالا نمیتونه تا آخر ٨نوبت شیمی درمانیش زنده بمونه…

ولی دیروز که برای ٦-امین نوبتش رفت و دکترش براش عکس هسته ای نوشته بود گفت که هیچ آثاری از هیچ غده ی سرطانی ای در هیچ جای بدنش نیست و دیگه نیازی به انجام این ٣شیمی درمانی آخر نداره… :)

امیدوارم یه روز بیام و بگم و دوستم هم خوبِ خوب شده…


این پست حاوی الفاظ رکیک است, با احتیاط بخوانید!

قبل از ازدواج و علی الخصوص بچه دار شدن اون سلول های مغزی تون رو به کار بگیرید. با آکبند نگه داشتن مغزتون امتیاز این مرحله رو نمیگیرید. -_-

وقتی هردو شاغل هستید, همسرتون هم در قید نیست و خودتون هم شعور ندارید لطفا و خواهشا یه بچه ی رو بدبخت رو به این دنیای کثیف اضافه نکنید. وقتی آدم نیستید تولید مثل نکنید و بچه تون رو سر بچه ی مردم که کنکوری هستش و به اندازه ی کافی بدبخته خراب نکنید!!

نفهما, بی شعورا, احمقا, جلبک ها و. سعی کنید بفهمید. والله خیلیییی آسونه فهمیدن. یه سری تبادل سدیم پتاسیم بیشتر نیست. یه کوچولو هم انرژی صرف پمپ کنید و پتانسیل عمل رو راه بندازید میفهمید به جون خودم!

چقدرررر بدم میاد ازتون. یه روز انتقام تمام این وقت هایی که میتونستم درس بخونم و نذاشتید رو ازتون میگیرم. از شما, نه اون طفل معصوم.

البته 99% تقصیر مامانم بود. زنگ زده میگه براش بالاخره وقت کردم شطرنج بخرم و گفتن همانا و پرت کردن بچه در منزل ما همانا.

مخلص کلام: گریه نمیدهد امان.


1. سه روزه که خونه رو به مقصد زندان هارون الرشید ترک کردم. درس میخونم ولی به اون رضایت قلبیم هنوز نرسیدم. تصورم از زندان تنهایی محض بود ولی نبود. دوست داشتم تایم استراحتم رو با خودم خلوت کنم ولی نشد. متاسفانه یه آشنا پیدام کرد. البته خیلی هم آشنا نبود. آشناتر شد. از آشناتر شدن ناراحت نشدم. امید نداشت. منی که خودم حد امیدواریم به منفی بی نهایت میل میکنه امیدش دادم. دوستیم تقریبا. دو دوست به فاصله ی یه طبقه.
2. بحث چرخید و به نخاع رسید. گفتم که نوزاد انسان توی تمام طول ستون مهره اش نخاع داره. همونطور که میدونی نورون ها تقسیم نمیشن. طبیعتا وقتی استخوان ها رشد میکنن طول نخاع ثابت باقی میمونه. پس الان توی کل طول ستون مهره نخاع نیست. اخم هاش رو توی هم کرد و گفت عههه اینا که خارج از کتابه. با تحکم گفتم نه! توی کتاب هست. چشم دل باز کن که آن بینی. ندید! ورق زدم و نشونش دادم. نهایتش گفتم ببین تا چیزی بین L1 و L2 نخاع هست. پرسید L؟ گفتم ینی لومبار. مهره کمری. نخاع تا اولین یا دومین مهره کمر همون لومبار ادامه داره.
[کلی سوال دیگه هم پرسید و منم تا جایی که بلد بودم توضیح دادم. آخرش گفت اینا رو تو از کجا میدونی؟ تازه نمیدونست 30 تا از سوال های علوم پایه رو درست جواب دادم.]
3. میگه تو توانایی انجام کارهای خیلی خیلی بزرگ رو داری. [هر چند که نمیدونه اولین نفری نیست که امسال این حرف رو بهم گفته.]
4. میگه دیشب که اومدی بالا خداحافظی کنی خیلی دقیق نگات کردم. میگم خب؟ میگه هیچ میدونستی خیلی جذابی؟ پوکر فیس نگاش میکنم. میگه حتی رفتم خونه هم داشتم فکر میکردم بهت. میگم ساقی ات کیه؟ میگه لعنتی خیلی خوبی. شخصیتت. رفتارت. بیانت. صحبت کردن. انرژیت. امیدواریت. اینا رو از کجا میاری؟ میگم درس زیاد خوندی زده به سرت. [توی دلم بهش میخندم مثل خنده ی پیرمرد خنزرپنزی داستان بوف کور.]
5. خیلی چاقه و شاید علت خروپوفش هم همینه. از شما چه پنهون منم یه وقتایی که خیلی خسته ام یواش خروپوف میکنم اما علتش رو میدونم.  برای این که دلش نشکنه میگم ما توپولوها اینطوریم دیگه. :)) میگه تو که چاق نیستی!! میگم 77 کیلو لاغره؟ میگه بحث وزنت نیست. دستت رو بده. مچ دستم رو میگیره و میگه ببین چقدر باریکه. تو چاق نیستی. درس میخونی دراز میکشی؟ میگم گاهی. گاهی هم بیشتر از گاهی! زیاد سردرد میگیرم مجبورم دراز کشیده درس بخونم. میگه تو یه اضافه وزن جزیی داری. قدت هم در نظر بگیر خب. اون استخوانات هم باید یه وزنی داشته باشن یا نه؟ میگم من به خاطر یه قرص اینطوری شدم و الان مدتیه که قطعش کردم. میگه منم مصرفش میکنم. [تقریبا قرص نام آشناییه بین بچه ها. :|]
6. میگه تو حتما امسال قبول میشی. ^.^
7. میگه تو پتانسیل تک رقمی شدن هم داری ها. *_*
8. میگه ببخشید شما یازدهمی هستید؟ [شک نکنید اگه یه نفر دیگه بگه یازدهمی میزنمش! 7-8 نفر تا الان گفتن. این در حالیه که یه خانومی تابستون 97 بهم میگه شما متاهلی؟ :/ یکی دیگه هم تابستون 96 فکر میکرد من متاهلم و وقتی گفتم نه. گفت زن پسرم میشی؟ :| هر جمعه هم که آزمون دارم فکر میکنن من دوازدهمیم. چرا سنی که هستم نیستم خب؟ :( ]
9. اگه از کمبود اعتماد به نفس رنج میبرید به هارون الرشید ارجاعتون میدم. :دی

+ کامنت های خصوصی بی جواب موندن.فردا جواب میدم. :)

‎مدتی است خود را به آن راه زده ام

‎میخواهم ندیده و نشنیده بگیرم تمام این دلشوره ها و دلواپسی ها را

‎نه این که این ها آرامم کند. نه هرگز!

‎اما دیگر کاری از دستم بر نمی آید

‎چه کنم که این نادیده گرفتن ها هم مرهم نشد که هیچ، شد نمک روی زخم

‎با خود قهر و خود را رها کرده ام 

‎از خودم خسته شدم، همچون کسی که تمام راه ها را رفته درها را کوبیده

‎اما دستش همچنان خالی ست

‎خدایا، من اینجا و تو آنجا

‎کجای کار من پیش تو لنگ میزند؟

‎این فاصله را کم کن. دل و جانم زنگار گرفته

‎دیگر نای رفتن ندارم. اگر دستم را نگیری با چه امیدی قدم بردارم؟


+ بذار دست خطت لا به لای نوشته های من برای همیشه بمونه. بلکه خدا یه نگاهی به هردوتامون بکنه. :)

+ روم نمیشد پست بذارم. شرمنده ام که هنوز وقت نکردم نظرات رو جواب بدم. :(

++ شدیدا دعا لازمیم.



باور کن این که قیمت تن ماهی به 15 هزار تومن هم رسیده تقصیر کنکوری ها نیست. :(
یک کم یواش تر وحشییییی! :| 
اینا سوال بودن بی انصاف؟! >_<
به خدا المپیاد هم دادیم اینطوری نبود. :/
تفو بر تو ای چرخِ گردون تفو!!

+ این آخرین پستِ اینجاست تا بعد از کنکور. حرفی؟ سخنی؟

سی و نمیدونم چند روز مونده به کنکور. این روزها بی نهایت آرومم. حال امسال و پارسال همین روزهام اصلا قابل مقایسه نیست. این منبع آرامش چیه یا کیه الله اعلم! تازه پارسال آرامبخش هم مصرف میکردم ولی امسال هیچی و صد برابر هم آروم ترم. :) با وجود این که اندازه ی پارسال هم درس نخوندم… امیدوارم همیطوری آروم بمونم. :))

امروز آخرین روزی هستش که قراره توی هارون الرشید (ر.ک به پست های قبل) سپری بشه و فردا میام خونه. دلم برای تک تک شون تنگ میشه. نیکا، پریا، فاطمه، مرضیه، مژگان، نیلوفر، کوثر و … برای همه ی همه شون. برای مهربونی و صفا و صمیمیتشون دلم پر میکشه! این چیزا هیچ وقت بین همکلاسیای مدرسه مون رایج نبود. من از فرزانگان فقط دروغ و دورنگی و ریا رو یاد گرفتم و نه چیز شرافتمندانه ای رو! خداحافظی و ندیدنشون برام سخته اما عادت میکنم، یاد گرفتم که باید عادت کنم.

دوست دارم زودتر این روزها تموم بشن چون که حسابی برای بعد از کنکور برنامه دارم. :)) با فکر کردن به برنامه هام یه لبخند گشاد روی لب هام میشینه. از خواب و سفر و رژیم و ورزش گرفته تا کتاب خوندن و شطرنج و کلاس زبان و … هر کسی که از جلسه کنکور خارج میشه دقیق تر از هر تخمین رتبه ای میتونه جایگاهش رو تخمین بزنه و بگه با خودش چند چنده… هر بار دقیقا میدونستم چه گُلی کاشتم، امیدوارم امسال جدا گُل بکارم که تابستونم زهر نشه. همه میگن تابستون قبل از ورود به دانشگاه رو از دست بدی باختی و من الان واقعا آماده ام که حسااااابی ازش استفاده کنم. :)

+ عنوان. :))

++ من رو بکارن تو رو میوه میده، میدونستی؟ :))

• خدایا شُکرت. :*


شروع مهر و پایانش رو مریض بودم!

این شهر ما فقط و فقط دو فصل داره؛ تابستون و زمستون. تغییر فصلش هم کاملا ناگهانیه. دیروز ظهر کولر روشن بود. شب مجبور شدیم کل دریچه های کولر رو ببیندیم تا سوز سرما داخل نیاد! اردیبهشت هم بخاری روشن بود و یهویی توی یه روز به حدی گرم شد که کولر رو دادیم سرویس کردن! چیزی به اسم بهار و پاییز هم نداریم. :| سه روزه خیلی ناجور داره بارون میباره و منم دیروز گیر افتادم توی خیابون. قبل رفتنم به باشگاه یه آفتاب سوزان بود که مجبور شدم، مانتوی نازک تابستونی بپوشم. هیچی دیگه با همون مانتوی تابستونی، بدون چتر، زیر بارون قشنگ مثل موش آبکشیده شدم. الان به حدی مریضم که فکر میکنم چیزی نمونده به خدمت ملک الموت شرفیاب بشم! نشستم فقط حساب روزهای باقی مونده تا آزمون رو میکنم. :(

لطفا دعا کنید زودتر خوب شم. :(((


امروز همسایه مون از مسافرت برگشت و از همون پایین صدام زد. غرغرکنان و عصبانی از پله ها رفتم پایین. فکر می کردم مثل همیشه می خواد یه نفر رو پیدا کنه و اینقدر باهاش حرف بزنه تا مغز طرف متلاشی شه و متاسفانه این بار هم نوبت به من رسیده.
وقتی رسیدم پایین تا چند ثانیه مات و مبهوت خشکم زد! :/ دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه و گرفتتش سمت من. گفت که دائما توی سفر یادم بوده و این جعبه رو هم برام سوغاتی گرفته. :|
از اون اصرار و از من انکار که نههه نمی تونم قبول کنم و راضی به زحمت نبودم و. یه ساعت فقط با هم تعارف کردیم و بالاخره من جعبه رو آوردم بالا و در یه آن بهش حمله کردم تا ببینم توش جه خبره. :دی اگه بگم حس خجالت و ذوق زدگی بیش از حد رو با هم تجربه کردم دروغ نگفتم! چیزی که بیشتر باعث خجالتم شد این حرفش بود که گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود، چقدر تو دوس داشتنی هستی و اصلا از همون روز اول که دیدمت مهرت به دلم نشست و. *_* اینا نظر اون در مورد منه. نظر من در مورد اون چی بود؟ پیرزن ِ فضولِ روی اعصاب راه برویِ ورّاجِ از دماغِ فیل افتاده ی بسیار پُز دهنده! :|
برم خجالت بکشم واقعا. :( من همینجا نوشتم امیدوارم برنگردی، نه که خدایی نکرده بمیره، همونطری دائم السفر بمونه مثلا. :)
و از محتویات جعبه بگم براتون: یک عدد شال مشکی و یک عدد شال سرمه ای و یک عدد شال زیتونی. یه اسپری چی چی و یه عطر چنل. یه پلاک متصل به زنجیر "ladan". 
گاهی اوقات از این حجم از بی عاطفه بودنم حالم بهم می خوره! :/

آسمون هم دلش گرفته و حسابی پُره! اینقدر شدید داره بارون می باره و با باد دست به یکی کرده و محکم می پاشه به پنجره که نگو و نپرس.
بیاید دعا کنید سیل نیاد چون دیواره ی ساحلی رودخونه ی وسط شهر هنوز ترمیم نشده و آب یه ذره هم بالا بیاد قشنگ میاد توی خونه ها. ما توی خونه ی سابقمون هنوز هم کلی وسیله داریم. :(
لعنت به این شهرداریِ کُندکار. :| 

١. همین که فردا جمعه است و من آزمون ندارم واقعا مسرت بخشه! :) به خاطر این اتفاق میمون و خجسته با پدر عزیزم قراره بریم کوه. ^…^ تنهایی و پدری دختری.

از خداوند باری تعالی برای تمام کنکوری ها صبر و موفقیت می خوام و امیدوارم فردا حسابی بدرخشید. :))

٢. امروز، ینی همون دیروز، تولد مامان بود. امروز فهمیدم این لوس بودن من ارثیه و از ایشون به من ارث رسیده! :| همینطور الکی الکی نشسته از دست من گریه می کنه. چرا؟ چون معتقده من دوستش ندارم! من اساسا احساساتم رو بروز نمی دم و به شدت خشک و خشن هم هستم. ینی بعد از ٢٠ سال زندگی مشترک(!)هنوز با اخلاقم آشنا نیست؟ مامانمه مثلا! :| البته حس می کنم خودش ناراحت بود خواست به یه چیزی گیر بده، عرقه ی کار به نام من دیوانه زدند.

٣. باز هم هموگلوبینم پایینه. امروز آزمایش خون دادم. نمونه گیره هم مرد بود، خوشم نیومد! :/ عاقا جان من گوشت نمی تونم بخورم، حالم بهم می خوره ازش. قرص آهن هم هر وقت خوردم ازمعده درد مردم! حالا که مدت زیادیه معده درد ندارم حوصله ندارم برای خودم دردسر درست کنم. آمپول آهن هم قطعا برام نمی نویسن چون اونقدری اختلاف نداره که نیاز به آمپول پیدا کنم. خلاصه که اسیر شدم. :|

٤. همسایه مون می خواد بره سفر تا چند روز حداقل آسوده ایم. *_* امر فرمودن به گل و گیاهش آب بدیم. من شخصا حاضرم تا آخر عمرم باغبون اینا بشم ولی اینا برن و حالا حالاها نیان. :دی

٥. کتاب واژگان آیلتس بالاخره تموم شد! :)))))

٦. به خانواده می گم چرا نیومدید ما هم پیاده بریم کربلا؟ در جوابم می گن که تو تا باشگاه می ری و میای دیگه نمی تونی از جات ت بخوری حالا می خوای پیاده بری کربلا؟ خیلی منطقی بود! :دی 



داشتم از باشگاه برمی گشتم خونه، شاید چهار قطره بارون بارید. نمی دونم شاید همون چهار قطره هم نباریده و صرفا توهم زدم. :/ اگه واقعا هم بارون بوده باشه، اسمش که بارون نیست، هست؟

البته از خنک شدن واضح هوا مشخصه که بارون بوده. *_* بالاخره بعد از سال ها بدون هیچ آرزویی زیر بارون راه رفتم. :)) 

ولی یه تریلی آرزوی برآورده نشده که هرگز برآورده نخواهند شد، روی دلم موند آقای قاضی. :(


توی گرامر به مبحث conditional sentences رسیدم. یکی از شیرین‌ترین مباحث ممکن grammer هستش بنظرم! اولین بار سوم راهنمایی بودم که این قسمت رو یاد گرفتم، اگه اشتباه نکنم inter1 بودیم و بعدش مجددا توی high2 تکرار شد. high2‌ای که فاینالش رو ۱۰۰ شدم! *_* بگذریم… حالا که این همه سال گذشته باز هم مغزم انگار که بار اولشه با چنین چیزی رو به رو می‌شه، داره داستان‌های unreal می‌سازه! conditional sentences type 2,3 برای بیان رخدادهایی هستن که هیچ وقت توی دنیا واقعی اتفاق نیفتادن…

یکی از این unrealها بدجوری فکرم رو درگیر کرده و اون هم اینه که:

اگه به روز تولدتون بگردید و این توانایی بهتون داده بشه که خودتون خانواده‌تون رو انتخاب کنید، حاضرید همین خانواده‌ای رو که فی الواقع بهش تعلق دارید دوباره انتخاب کنید؟ اگه جوابتون منفیه، چرا؟

+ ناشناس هم بازه…


وضعیت بحرانی و خطر فروپاشی علمی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی در پی تحمیل انبوه سهمیه های قانونی و فراقانونی در مهر ۹۸ !!


دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی طی یکی دوسال اخیر بارها خبر ساز شده است از پذیرش فرا قانونی دانشجویان دندانپزشکی خارج کشور در قبال دریافت پول تا پذیرش بدون کنکور و شایعه فروش صندلی پزشکی و دندانپزشکی در این دانشگاه و ایجاد ظرفیت مازاد پولی با حذف ظرفیت اصلی و آخرین مورد آن که ماجرای جنجالی و مبهم دختر دانشجوی قلابی دندانپزشکی در این دانشگاه بود! در همه این موارد مسئولین این دانشگاه صرفا به تکذیب کل موارد مطرح شده بسنده کرده اند.


■ظاهرا این دانشگاه جذابیت خاصی برای اقشار مختلف متقاضی ورود به پزشکی و دندانپزشکی دارد! از انواع سهمیه ها گرفته تا فرزندان اعضاء هیات علمی سراسر کشور تا مافیای کنکور و مدعیان  فروش صندلی که وعده این دانشگاه را به مشتریان خود می دهند!! تا دانشجویان شاغل به تحصیل در نا کجا آباد خارج کشور! تا افراد بانفوذ و دور زنندگان کنکور و ژن خوب و فرزندان ابر سرمایه داران حامی علم ودانش و.!! 


اخیرا از طریق منابع موثق و آگاه در مهر۹۸ تحقیقی بر روی ظرفیت و ورودی های این دانشگاه در رشته پزشکی و 

دندانپزشکی صورت گرفته است که نتایج حیرت انگیز زیر را در پی داشته است:


طبق اعلام دفترچه سازمان سنجش ظرفیت رشته پزشکی روزانه دانشگاه شهید بهشتی در ورودی مهر و بهمن۹۸ هر کدام ۶۵ نفر می باشد. بر اساس همین دفترچه، ظرفیت رشته دندانپزشکی روزانه این دانشگاه برای هر ورودی مهر و بهمن ۲۱ نفر می باشد.


بر اساس اطلاع، در مهر ۹۸ در رشته پزشکی از مجموع ۶۵ نفر ظرفیت اصلی، حداقل ۳۷ نفر با یکی از انواع #سهمیه ها وارد شده اند. و در رشته دندانپزشکی از مجموع ۲۱ نفر ظرفیت اصلی، حداقل ۱۴نفر سهمیه داشته اند!


تنها در هفته اول مهر ماه۹۸ ، _علاوه بر ظرفیت اعلام شده  بیش از ۵۱ نفر با استفاده از قانون فرزندان_هیات_علمی به این دانشگاه مراجعه و در رشته پزشکی ثبت نام کرده اند! 

نکته مهم اینکه بسیاری از این افراد با رتبه نامناسب در رشته دامپزشکی شهرهای کوچک و دور از مرکز قبول شده بودند! که با استفاده از قانون فوق، موفق به تغییر رشته و تغییر شهر و ثبت نام در پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی شده اند!!

و عجیب تر آنکه از قرار اطلاع، علاوه بر این گروه، حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر دیگر هم در حال طی مراحل اداری بوده که در آبان ماه با همین قانون تبعیض آمیز ویژه خواص! در این دانشگاه در رشته پزشکی ثبت نام خواهند داشت!


۱۰نفر از رتبه های برتر المپیادهای علمی و دارندگان مدال طلا تا برنز با معرفی سازمان سنجش در مهر ۹۸ برای ثبت نام در رشته پزشکی و دندانپزشکی این دانشگاه معرفی شده اند. نکته جالب اینکه مسئولین دانشگاه از ثبت نام این افراد که اکثرا رتبه های زیر هزار کنکور را نیز داشته اند در وهله اول به دلیل پرشدن بیش از حد کلاسها توسط فرزندان هیات علمی خودداری می کرده اند!!


در رشته دندانپزشکی که کلا ۲۱ نفر ظرفیت اعلامی رسمی آن می باشد، تا کنون علاوه بر طرفیت اصلی بیش از ۱۵ نفر، از طریق قانون هیات علمی ثبت نام کرده اند!


علاوه بر این، بر اساس مدارک مستند و مشاهدات عینی ، تا کنون بیش از ۲۰ نفر از دانشجویان شاغل به تحصیل در خارج کشور و کشورهایی مانند بلاروس، مجارستان، قبرس (که وضعیت علمی و نحوه ورود به آنها نیازی به توضیح ندارد.! ) در مهر ۹۸، موفق به ثبت نام قطعی در رشته دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی شده اند، که این روند همچنان دارد!

بر اساس مدارک و مشاهدات عینی معدل دیپلم اکثر این گروه از دانشجویان بین ۱۲ تا ۱۴ بوده است!


●به این ترتیب پیش بینی می شود کلاسهای دانشکده های پزشکی و دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی در سال ۹۸ بین ۲تا۳برابر ظرفیت اصلی دانشجو داشته باشد!!

و قطعا بزودی شاهد فاجعه سقوط علمی این دانشگاه با این ترکیب ناهمگون دانشجویان خواهیم بود.

 

در مورد این ماجرا و ابعاد دیگر آن و انواع سهمیه های قانونی و فراقانونی و ژن خوب حرفهای بسیار زیاد دیگری نیز می ماند که تو خود حدیث مفصل بخوان.

اما فقط باید گفت آنچه را شاهد آن هستیم در یک کلام می توان ذبح عدالت آموزشی در برابر ارباب ثروت و  قدرت نامید.

منبع : صدای دانشجو و شورای صنفی دانشکده پزشکی

✅ @medicalshora


۱. ۱۵۰ صفحه از vocabulary خوندم ولی حجم زیادی از همین کتاب مونده به انضمام بقیه‌شون که هر کدوم از اون یکی قطورتره… از سال ۹۲ به بعد که کلاس‌های کانونم تموم شد، تقریبا هیچ تلاش قابل توجهی برای زبان خوندن نداشتم! حتی برای زبان تخصصی کنکور. :)) الان اون حس علاقه‌ی شدیدم به زبان حسابی برگشته. :))

۲. متاسفانه اون سردردهای کذایی بعد از آزمون قلم‌چی هنوز هم پابرجا هستن! ولی به شکل جدیدی رخ نمایانیدن! اون موقع توی آزمون که ۲-۳ سوال پشت سر هم حل نمی‌شدن، مخصوصا توی ریاضی، یه سردرد وحشتناک می‌گرفتم. الان هم ۲-۳ کلمه که پشت سر هم بلد نیستم همونطوری سردرد می‌گیرم! :/

۳. من تقریبا آرایش نمی‌کنم. تقریبی ینی اینطوری که در طی یه مراسم و مهمونی خاصی چیزی، نه این که تا سر کوچه هم بخوام برم یه کیلو چیز میز مصرف کنم! اون مراسم و مهمونی اینا رو هم که آرایشگاه می‌رم! حالا فرض کنید منی که کلا در زندگیم آرایش نکردم، گیر دادم به خط چشم. :| لعنتی خیلی خوبه. *_* ولی نه تنها فرآیند انجامش (!) رو بلد نیستم، بلکه بهم هم نمیاد و زشت‌تر از اینی می‌شم که هستم. :/

۴. آدم‌های اضافی موجود در زندگیم رو حذف کردم و از کرده‌ی خودم بسیار دلشادم! :))

۵. TRX از چیزی که بنظر میومد خیلی سخت‌تره… بعد از TRX که خونه میام عملا فلج می‌شم. در این حد که دوست دارم غذام رو یکی برام بذاره دهنم! :|

۶. هر و برادر داره، توی زندگیش هیچی کم نداره… :((

۷. از خنگ بودنم هم بگم براتون! چند قسمته سریال «ستایش» داره پخش می‌شه؟ من تازه امشب کشف کردم که پارچه‌ی مانتوی ستایش دقیقا عین مانتوی منه. مدلش فرق داره ولی دقیقا طرح و رنگش یکیه…

۸. یکی از دوستام قراره بره از ایران و در بلاد کفر علم طبابت بیاموزه. امیدوارم مثل «میم» شاهد تغییر اخلاق و رفتارش نباشیم. مورد بعدی در ارتباط با med stu هستش! ایشون هنوز از سفارت دعوت به مصاحبه نشده بعد توی بیوی اینستاگرامش نوشته medical student! :/ بنظرم یه medical student نوشتن توی بیوی اینستاگرام، ارزش ۶-۷ سال تحمل غربت و صرف اون همه پول رو نداره… علی ای حال همونطوری که هیچ وقت توی بیو «سمپاد» ننوشتم قصد نوشتن medical student فلان دانشگاه دهن پرکن رو هم ندارم! با این که هیچ وقت «سمپاد» ننوشتم همه‌ی بچه‌های مدرسه‌مون از سال بالایی‌ها گرفته تا سال‌ پایینی‌ها و کادر مدرسه و… هنوز که هنوزه بهم ریکوئست می‌دن! :/ بس که معروفم! :)) امید است که توی دانشگاه هم همینطوری بدرخشم. :))

۹. توی توییتر یه بار یه جمله خوندم و همیشه توی ذهنمه. خیلی هم جمله‌ی مسخره و بیخود و الکیه ولی یادم مونده دیگه. :/ نوشته بود که یه بار یه دانشجوی پزشکی توی بیوش ننوشت med stu و مُرد! ایضا یکی ریتوییت کرده بود که یه بار یکی با گوشی آیفونش جلوی آینه عکس نگرفت و مُرد! :دی

من هنوز زنده‌ام و این سطور شاهدن… :))


همچو یک برگ که خشکیده تنش از غم پاییز

دلتنگ بهاری شده‌ام، وسوسه‌انگیز


ذرات وجودم شده با عشق گلاویز

دیگر نتوانم کنم از روی تو پرهیز


چون شهر که ویران شده از حمله‌ی چنگیز

آزرده دلم را غم معشوقه‌ی خون‌ریز


من شعر نوام، حامل بی‌وزنی لبریز

تو ناب‌ترین بیت غزل‌های دل‌آویز


پنجره‌ی آشپزخونه‌ی ما رو به کوچه باز می‌شه. ظهر حوالی ساعت ۱۲ که رفتم آب بخورم، صدای یه آهنگی با کیفیت نه چندان بالا توی آشپزخونه پیچیده بود. آهنگ سوغاتی از هایده. طبق معمول فضولیم گل کرد. یه صندلی زیر پام گذاشتم و از پنجره شروع کردم به دید زدن ببینم بیرون چه خبره! یه پیرمرد توی یه پژو‌ پارس نشسته‌بود و غرق در شنیدن آهنگ. شاید هم غرق در تجدید خاطره. زنگ تعطیلی مدرسه‌ی تقریبا رو به روی خونه‌مون به صدا دراومد و یه پسر بچه لبخندن در ماشین رو باز کرد. اون‌ها رفتن و من موندم و آهنگی که مغزم ول‌کنش نبود! :|
«ای که تویی همه کسم، بی تو می‌گیره نفسم» ، «اگه تو رو داشته باشم، به هر چی می‌خوام می‌رسم» … این قسمتش ذهنم رو آشفته‌ کرد.
من یه هدف داشتم که براش بی‌اغراق خیلی زحمت کشیدم! توی تک‌تک لحظاتی که کم میاوردم، توی اوج نا‌امیدی وقتی لحظه‌ی وصال و رسیدن بهش رو توی ذهنم مجسم می‌کردم، یه جون تازه می‌گرفتم. اینقدر برام ارزشمند بود که قوی‌ترین نیروی محرکه‌ی زندگیم شده‌بود. حس می‌کردم به قول هایده اگه بهش برسم به هر چیزی که وجود داره و من خواهانش هستم، می‌رسم. ولی نشد که نشد. به قسمت و تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم چون تصمیم‌گیرنده خودمون هستیم. اگه این بین اتفاقی میفته سیر زندگیه و برای هر کسی توی زندگیش یه سری اتفاق میفته. قرار نیست قصه‌ی زندگی همه مثل هم باشه. ترجیح می‌دم علت شکستم رو کارهای خودم بدونم تا بد‌عهدی زمانه. مدت زیادی نیست که قضیه‌اش برام تموم شده اما هنوز هم خیلی خوب نتونستم باهاش کنار بیام. سعی کردم هدف‌های دیگه‌ای برای خودم بسازم و تعریف کنم اما تلاشم تقریبا بی‌فایده بوده. منی که همیشه از به تعویق افتادن امتحانات متنفر بودم چرا باید از ثبت‌نام ناموفق آیلتس‌م خوشحال بشم؟ مشخصه! چون خودم رو در هیئت یه بازنده می‌بینم که قراره توی آیلتس هم شکست بخوره. خیلی خیلی اعتماد به نفسم خدشه‌دار شده… مثلا الان یه شعر سروده‌ام و اونقدری در نظرم ساده و مسخره جلوه می‌کنه که جرئت نکردم برای کسی بخونمش! اصلا چرا راه دور بریم؟ وقتی همینجا هم یه پست می‌نویسم و دکمه‌ی «ذخیره و انتشار» رو می‌زنم، حس می‌کنم هرکسی که می‌خونه و یا اینجا رو دنبال می‌کنه با خودش می‌گه «باز این پست گذاشت!» ، «چقدر پست می‌نویسه!» ، «چقدر چرت‌و‌پرت می‌گه!» و … همین حس رو وقتی برای یه نفر کامنت ارسال می‌کنم هم دارم. :| توی ذهنم جملاتی مثل «تو حرف نزنی، کسی نمی‌گه لالی!» ، «چه کامنت بی‌ربطی!» ، «خب که چی مثلا؟!» در لحظه‌ی فشردن دکمه‌ی ارسال میاد و من با‌وقاحت و بی‌شرمی تمام دکمه رو می‌زنم! :)
پس حالا که بحث به اینجا رسید، عاجزانه خواهش می‌کنم اگه توی رودربایستی دنبال می‌کنید خیلی راحت و بی‌دغدغه آنفالو کنید. از اونجایی که به طرز عجیب و وحشتناکی این روزها در غم و اندوه غوطه‌ور هستم، قصد دارم به وضعیت «لولی‌وش مغموم» اسبقم برگردم و غمگین‌ناک‌طور (!) بنویسم.

۱. پسرخاله‌ام از مدت‌ها قبل برای چندتا دانشگاه درخواست فرستاده بود. گویا «سوربون» هم جزء‌شون بوده و بهش پذیرش داده. الان هم دنبال کارهای انصرافش از «تهران»ه. بالاخره بعد از سپری شدن این حجم از رکود و یاس توی زندگیش، یه اتفاق خوب افتاد. خوشحالم براش. :)

۲. یه بار یکی کامنت گذاشته‌بود که خیلی با پسرخاله‌ات صمیمی هستی و خبریه و فلان! در راستای رفع شبهه‌ی احتمالی خدمت تمامی شما عزیزان باید عرض کنم که من و ایشون در واقعیت امر خواهر و برادر رضاعی هستیم! ایشون تک فرزنده و من نیز هم! از بچگی هم‌بازی بودیم و علایق و اعتقادات نسبتا مشابه و نزدیکی هم داریم. خلاصه حواسمون بهم هست. :) همین.

۳. اون پسرعمه‌ام که خواسته و ناخواسته باعث علاقه‌مندی و حتی ددگی (!) من نسبت به پزشکی شد، تا پایان سال قراره بره طرح! گسل طبقاتی دقیقا مقایسه‌ی جایگاه من و ایشونه! :دی نمی‌دونم طرحش چطوریه و چند ساله ولی می‌دونم طرح عمومیش رو هم نرفته. ینی می‌خوام بگم نمی‌دونم وقتی بره کی برمی‌گرده چون نمی‌دونم مجموع طرح عمومی و تخصص و سربازی و اینا چطوری محاسبه می‌شه، بگذریم! چرا ازش نپرسیدم؟ چون توی گروه گفته‌بود می‌خواد برای بورد بخونه… تنها چیزی که در موردش مطمئنم اینه که قراره بره کاشان، شهر همسرش! هر شب هم استوری میذاره فلان روز تا پایان الغای بردگی رزیدنتی و مهاجرت به کاشان! :/

۴. دیروز یه پیام برای بابا اومد که واریز سه میلیون و پونصد! گویا ثبت‌نام آیلتس‌ام با موفقیت انجام نشده و پولش رو ارجاع دادن به حساب. یه ذره زود این کار رو انجام ندادن؟ :/// ناراحت که نشدم هیچ، خیلی هم خوشحال شدم. اصلا بهتر بیشتر می‌خونم و مثلا بهار شرکت می‌کنم. :)))

۵. حالا که گذر من افتاد به تهران، اساسا هر کی بود و نبود قصد رفتن کرد. :( مثل همیشه، من مانده‌ام تنهای تنهااااا، من مانده‌ام تنها میان سیل غم‌ها… :’( شاید بگید یاسمن جونت که هست! نه یاسمن خیلی وقته که دیگه نیست… سراغ یاسمن رو هم از هیوا بگیرید، آره اینطوریاست! :’( مبینا هم خیلی دوره به من… :( 

۶. پسردایی‌ام هم یه استوری گذاشته بود که رفیق nساله‌ی من، هم‌کلاسی مدرسه و دانشگاه، هم‌‌رشته‌ای، هم‌خوابگاهی و هم‌خونه‌ی عزیزم خداحافظ. اینطور که پیداست دوستش رفته آلمان برای ارشد… پسردایی منم داره برای لیسانس به پزشکی می‌خونه… چند بار، چندتا سوال ریاضی رو حل کرد، آدم خوبی بود. امیدوارم خوب بمونه و خوب برگرده…

۷. دو تای دیگه از دوستام هم رفتن اسرالیا. خیلی خیلی محجبه بودن و کلا من همیشه به خاطر حجابشون تحسینشون می‌کردم. همیشه در عین شیک بودن و زیبایی یه تار مو هم ازشون پیدا نبود. الان یکیشون کلا حجابش رو برداشته و اون یکی هم شالش تا وسط کله‌اشه. :/ بازم تاکید می‌کنم من محجبه نیستم و اتفاقا بی‌حجاب هم محسوب میشم ولی یکی مثل من می‌ارزه به صدتا از این بوقلمون صفت‌های رنگ‌عوض‌کن! حالم رو بهم می‌زنن… ضمنا با نهایت احترام، از تمام افرادی که کنکور رو دور می‌زنن و می‌رن یه کشور دیگه و بعدش برمی‌گردن با تمام وجودم، م ت ن ف ر م!!

۸. صبح که مامانم بیدارم کرد داشتم یه خواب خیلی خوب می‌دیدم و اینقدررر خوب بود که نگم دیگه چی بود! :دی وقتی بیدار شدم و فهمیدم خواب بود، دلم شکست…

+ ویندوز لپ‌تاپم رو دادم داییم برام عوض کرده و کلا کیبوردش یه طور دیگه شده. shift+space دیگه نیم فاصله نیست، اعداد و کامای فارسی هم ندارم. دیگه ضربدر هم نمی‌زنه. کسی می‌تونه کمکم کنه؟


من رنج بسیار کشیده‌ام و می‌کشم اما به آرامی و در عین کرامت رنج می‌برم. رنج را بخشی از زندگی می‌دانم، بخشی بسیار مهم! چگونه چیزی بیاموزم اگر رنج نبرم؟! من اما به هنگام رنج آرام می‌مانم. چه کسی باور می‌کند من رنجی بسیار عمیق دارم؟! گمان نمی‌کنم نباید رنجی باشد؛ گمان نمی‌کنم وجود رنج نشانه‌ی اشکال است، گمان نمی‌کنم نباید در تکاپوی رفع رنج باشم اما سعی در غلبه بر رنج را هم ندارم. بلکه در تلاشم رنج را عمیقا «درک» کنم، بدون مقاومت! افسرده و پریشانم ولی امید دارم به حد کافی برای درک رنج و زندگی خردمند باشم. :)


۱. برای تقویت listening‌ام دارم کتاب داستان‌های قدیمی‌ام که CD همراه‌شون بود رو گوش می‌کنم و هر چی که می‌شنوم رو می‌نویسم. در واقعیت امر دارم متن داستان رو بازنویسی می‌کنم! :| اینطوری اشکالات املایی‌ام هم رفع می‌شه. این پروژه‌ی طاقت‌فرسا با کتاب The Little Princess، همون سارا کروی خودمون، شروع شد. سطح کتاب elementary هستش و می‌تونم بگم کاملا ساده است. علت انتخابم عادت کردن گوشم به لهجه‌ی بریتانیایی هست وگرنه متن کتاب هیچ کمکی به پیشرفتم نمی‌تونه بکنه. :) لهجه‌ی بریتانیایی واقعا قشنگ و دلنشینه ولی درکش برای کسی که مثل من آماتوره خیلی سخته. :( شاید هم ربطی به آماتور بودن نداره و موضوع، موضوع عادته. ۱۵ ساله عادت کردم به آمریکایی. یه جمله‌ی نسبتا معروف وجود داره که نشون‌دهنده‌ی تفاوت بین آمریکایی و انگلیسیه:

Betty bought a bit of bitter butter.*

آمریکایی: بدی بات اِ بیت آو بیدر بادر!

بریتانیایی: بتی بوت اِ بیت آو بیتِ باتِ!

*البته این جمله بخشی از یه داستان جالب کوتاهه که با کلمه‌های هم‌آوایی مثل bitter، butter، batter، better،. ساخته شده و حتی ازش به عنوان لیریک استفاده می‌شه و با ریتم و آهنگ هم خونده می‌شه! :)

۲. کتابی که الان دارم می‌خونمش The Love Of a King هست. این کتاب رو دوم راهنمایی خریدم و توی فرجه‌ی امتحان زبان ترم دوم خوندمش. موضوعش عشق ادوارد، یکی از پادشاه‌های انگلیسه. توی داستان می‌خونیم که چرا و چطوری به خاطر عشقش از پادشاهی کناره‌گیری می‌کنه و سلطنت رو به برادرش جورج که پدر همین ملکه الیزابت (الیزابت دوم) هست، واگذار می‌کنه. اون زمان چون بچه‌تر بودم فکر می‌کردم اون زن چقدر خوشبخته یا مثلا خیلی خوب بوده که ادوارد عطای حکومت رو به خاطر اون به لقاش بخشید و حاضر شد قید خانواده و کشورش رو بزنه اما الان نه!

تابستون فیلم The Crown رو دیدم و باید بگم خیلی قشنگ بود. به کسی که به ژانر تاریخی و کشور انگلیس علاقه‌منده، توصیه‌اش می‌کنم. فیلم حول محور زندگی ی و خصوصی ملکه الیزابت دوم می‌چرخه و در حاشیه‌اش به مسائلی مثل فاجعه‌ی دود بزرگ (توی حاشیه‌ی صفحه‌ی دوم فصل سینتیک شیمی در موردش خوندیم!)، بیماری و درمان و مرگ جورج، مرگ ملکه مری، فساد اخلاقی مارگارت خواهر الیزابت و . می‌پردازه. در دو قسمت خیلی کوتاه، ادوارد هم توی فیلم حضور داره؛ اولیش تاج‌گذاری الیزابت و دومیش مرگ ملکه مری. من تا قبل از دیدن این فیلم نمی‌دونستم ادوارد حتی تاج‌گذاری هم نکرده. :( (معمولا یه فاصله‌ی زمانی بین انتصابشون و تاج‌گذاری رسمیشون وجود داشته که برای الیزابت طولانی‌ترین بازه زمانی به مدت ۱۶ماه بوده!) نگم براتون که چقدر حسرت توی چهره‌اش موج می‌زد زمان تاج‌گذاری الیزابت و حرص خوردنش رو با مسخره کردن و تحقیر الیزابت چطوری نشون می‌داد. واقعا اون زن اونقدر ارزش داشت که از سلطنت انگلیس کناره‌گیری کنه؟ مطمئنا این سوال رو بارها و بارها از خودش پرسیده. این که شاید گاهی حتی توی خیالش اون زن رو بانی و مسئول حسرتش بدونه، می‌تونه اون خانوم رو به یکی از بدبخت‌ترین آدم‌ها تبدیل کنه. به قول آلبر کامو هر چیزی یه روزی تموم می‌شه، حتی عشق‌های بزرگ! (نقل به مضمون!)

۳. پنج ساله بودم که فیلم مری پاپینز رو از پدرم هدیه گرفتم. من با یه بار دیدنش عاشقش شدم اما این فیلم یه اشکال خیلی بزرگ داشت؛ زبان اصلی بود! :| اولین، بزرگ‌ترین و اصلی‌ترین دلیلم برای یادگیری زبان این بود که دقیق بفهمم ماجرای این فیلم چیه!

به بهانه‌ی این که این روزها تئاترش روی صحنه در حال اجراست از پرسیدم که چرا برای یه طفل معصوم فیلم زبان اصلی با لهجه‌ی بریتانیایی گرفتی؟ مثلا فارسیش چه ایرادی داشت؟! :/ (دلم برای خودم سوخت!) در جوابم گفت باید یه طوری تشویقت می‌کردیم تا بری سراغ زبان یا نه؟ . از نظر من کارش صرفا کودک آزاری بوده و لاغیر!

اینقدر دوست دارم برم ببینمش. تا دیروز توی سایت آخرین اجراشون برای ۲۱ آبان بود، امروز شده ۲۴ آبان. ای کاش تمدید شه باز. از اون جایی که ۲۶ آبان برای بدرقه‌ی پسرخاله‌ام قصد دارم برم تهران با تمام وجودم آرزو می‌کنم تمدید شه و برسم بهش!


نیاز دارم یه نفر چندتا کشیده‌ی آب‌ نکشیده بزنه تو گوشم بلکه از این وضعیت خارج شم!

برای آخرین بار توی همین پست به خودم هشدار می‌دم که درباره‌اش فکر نکنم… ولی مگه می‌شه؟ :(

مسخره است، خیلی هم مسخره است! وجود این حجم از شوق و ذوقم برای دانشگاه رفتن اون همه بعد از این همه کنکور دادن. :| عجیب هم هست! منی که همیشه از اول شهریور یواش‌یواش شروع می‌کردم به خرید وسایل تا اول مهر تکمیل شده باشن برای دانشگاه هیچ آمادگی‌ای ندارم. :(

خب دیگه لادن جون وقتش رسیده که یه ت اساسی به این حالت بدی و مثل یه دختر خوب خوشحال تشریف ببری شهر دانشجویی‌ات، باریکلا! :/ اولین قدمم در راستای اجرای تصمیمم فالو کردن پیج دانشگاهمون بود. نشستم تک‌تک استوری‌هاش رو هم دیدم اما همچنان درنظرم زشت و بدقواره جلوه می‌کنه! :) عنوان یکی از استوری‌هایلات‌هاش هم «بهشتِ فلان‌جا» بود. (فلان‌جا اشاره داره به اسم دانشگاه!) در همین حین خدا رو شکر کردم که قرار نیست خوابگاهی بشم چون این رو دیدم. بنده هر روز حموم می‌رم و معمولا ۴۵ دقیقه هم طول می‌کشه! پس یقینا توی خوابگاه نمی‌تونم بِزیَم! قدم دوم چک کردن سایت دانشگاه بود که ببینم مبادا خبری باشه و من از بی‌خبران باشم. تاریخ شروع کلاس‌ها ۱۲ بهمنه، همین. هیچ خبر دیگه‌ای برای بهمنی‌های طفلکی نداشت. تازه شنیدستم جشن ورودی‌مون‌ هم مثل مهری‌ها نیست، ساده‌تر و جمع‌جور‌تر. اصلا زیبایی در سادگیه! (الکی خودم رو دلداری می‌دم!) آرشیو اخبارش چک کردم و رسیدم به یه اطلاعیه‌ای که مخاطبش جدیدالورود‌های بهمن ۹۷ بودن. تاریخ شروع کلاس‌هاشون ۱۳ بهمن بوده و دقیقا همون ۱۳ بهمن هم تعیین‌سطح زبان داشتن! :| پس به احتمال زیاد ما هم در بدو ورودمون تعیین‌سطح داریم. انتخاب واحدشون هم همون روزها بوده. قدم سوم چک کردن واحد‌هامون بود. دقیقا اشاره نکرده که برای ماست یا نه ولی احتمالا برای همه‌ی ترم اولی‌های دانشگاه چه مهر چه بهمن یکیه دیگه. و اما واحد‌ها به شرح زیر هستن:

بافت‌شناسی، جنین‌شناسی، فیزیولوژی، بیوشیمی، ایمونولوژی، ژنتیک، تکنولوژی اطلاعاتی [عملی و نظری] (؟!)، مهارت مطالعه (؟!)، اندیشه اسلامی، فارسی، زبان عمومی، آیین زندگی (؟!)

اگه خدایی نکرده، زبونم لال تعیین سطح هم زبان عمومی نشه گویا زبان پیش هم اضافه می‌شه! :|

قدم چهارم هم چک کردن بیمارستان‌ها بود و متاسفانه متوجه شدم که اون بیمارستان کذایی که مدت مدیدی در دوران طفولیتم توش بستری بودم هم جزء هم لیسته… :| امیدوارم مجبور نشم برم توی محیطش. مگه انتخابی نیست؟ :(

باید کم‌کم باور کنم که این جاست که بهش تعلق دارم نه جای دیگه… سخته خیلی زیاد… هنوز نه به داره، نه به باره استرس تعیین‌سطح رو گرفتم! :/

+ خیلی زشت بود که هیچی در مورد دانشگاه و این چیزایی که الان نوشتم نمی‌دونستم! :/ 


علی ای حال وقتی شما توی یه مورد درخواست دوستانه‌ی من همزمان دچار مغالطات تفسیر به رای، حفظ پیش فرض، توسل به مرجع و تغییر موضع تا جایی که من می‌دونم شدی، منم احتمالا از نظر شما دچار مغالطه‌ی اتهام مغالطه می‌شم که دیگه جای بحثی باقی نمونه.

+ :|


دیروز صبح توی خونه، طبق معمول، تنها بودم. دخترداییم یک هفته‌ای هست که اومده. زنگ زد و گفت بیا با هم بریم بیرون. من هم از خدا خواسته شال و کلاه کردم و منتظر موندم تا بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ اومد و توی محدوده‌ی خونه‌هامون یه ذره گشت زدیم. بعدش تاکسی گرفتیم و رفتیم یه منطقه‌ی دورتر، مطب دکتر پوست من! دخترداییم چند سوال پرسید و از مطب که خارج شدیم ساعت ۱۰ بود. از اونجایی که جفتمون بیکار بودیم به بیهوده چرخیدن توی خیابون‌ها ادامه دادیم تا این که دختردایی گفت میای بریم آرایشگاه؟ و همون بیکاری باعث شد بگم باشه! حالا آرایشگاه مد نظرش کجاست؟ یه جایی حاشیه‌ی شهر که حدودا ۲ ساعت فاصله‌ی زمانی از جایی که ما بودیم داشت! بی‌ماشین و با وجود نصفه نیمه بلد بودن آدرس راه افتادیم. دو بار خط بی‌ار‌تی عوض کردیم و یه بار تاکسی گرفتیم تا بالاخره به محدوده‌ی احتمالی آرایشگاه رسیدیم! پرس‌و‌جو‌کنان یه ساعت تمام دور خودمون چرخیدیم. اینقدر راه رفتیم که من هم پا درد گرفتم و هم سر درد. سردردم ناشی از ضعف بود و از نزدیک‌ترین فروشگاهی که بهش برخوردیم، یه شیر و کیک خریدم. همینطوری که راه می‌رفتیم شروع کردم به خوردن! خیلی بدم میاد از این حرکت ولی چون صبحانه هم نخورده بودم انرژیم رو به تحلیل بود. باید اعتراف کنم که هیچ کدوممون توی عمرمون توی اون منطقه تنها یا پیاده قدم نذاشته بودیم و از سر و وضع ظاهرمون هم پیدا بود که غریبه هستیم. همه هم یه طور عجیب غریبی نگاهمون می‌کردن! دخترداییم هم هی بیخ گوشم غر می‌زد که سریع‌تر اینا رو بخور، همه دارن نگاهمون می‌کنن و… منم هی به اون غر می‌زدم که چرا بیخودی داریم راه می‌ریم و از کسی ادامه‌ی مسیر رو نمی‌پرسیم؟ صد بار که دروغه ولی ۷-۸ بار این جمله رو گفتم و نهایتش گفت نههه می‌فهمن غریبه‌ایم! :/ خلاصه اینقدررر راه رفتیم تا من بالاخره چشمم افتاد به اسم کوچه‌شون. وارد کوچه که شدیم چشم‌تون روز بد نبینه، دیدیم بسته است! :( آه از نهادمون بلند شد… چند ثانیه‌ای اونجا ایستادیم و گفتیم ینی بسته است؛ پس کجا رفته و… همسایه‌شون که پسر جوونی بود، وقتی از خونه خارج شد متوجه ما شد. گفت با آرایشگاه کار دارید؟ گفتیم بله. گفت پنج‌شنبه‌ها بسته است… با وجود این که مطمئن شدیم نیست و نمیاد چند ثانیه دیگه ایستادیم و هی این پا اون پا کردیم تا خستگی از تنمون دربیاد. غیر از اون پسر جوون هم اونجا کسی نبود. در واقع اون هم در شرف رفتن بود و مسافت کوتاهی هم از ما فاصله گرفت ولی با صدای دخترداییم متوقف شد! پرسید که آژانس اینجا کجاست؟ پسره آدرس داد و وقتی قیافه‌ی گنگ ما رو دید پرسید که می‌خوایم برامون زنگ بزنه؟ دخترداییم هم قبول کرد. همون لحظه‌ زد و گفت منتظر یه پراید سفید باشید. هنوز پسره به ته کوچه نرسیده بود که پراید سفید از سر کوچه نمایان شد. دخترداییم هم شروع کرد که اینه؟ پس چرا تابلوی آژانس نداره؟ اصلا ما چرا به حرف این پسره گوش دادیم؟ اصلا چرا اسنپ نگرفتیم؟ و… اینا رو گفت و ما هم سوار شدیم. راستش با حرفاش منو ترسوند ولی سعی کردم به روی خودم نیارم! ماشینش خیلی خیلی تمیز بود، در این حد که انگار تازه از کارخونه تحویل گرفته‌بودش. بیشتر ترسیدم و با خودم گفتم اگه جدا آژانس نباشه چی؟!
راننده یه مرد میانسال بود و قصد داشت از همون راهی که پسر جوونه رفت، بره. بلافاصله دخترداییم اعتراض کرد که باید دور بزنه و از این سمت بره! راننده هم گفت که آسفالت این سمت خیلی داغونه! :/ و ما این مسیر رو نمی‌شناختیم و بیشتر‌تر ترسیدیم! توی راه چند بار گوشیش راننده‌ی مذکور زنگ خورد و گفت داریم میایم!! :/ میایم؟؟؟؟ و اینجا بود که واقعا سکته کردیم! من کلا سعی می‌کنم ظاهرم رو حفظ کنم و هیییچ احساسی رو بروز نمی‌دم! در نتیجه خیلی ریلکس داشتم از پنجره بیرون رو تماشا می‌کردم! وقتی صورتم رو برگردوندم و چشمم به دخترداییم افتاد فهمیدم خیلی ترسیده؛ رنگش پریده بود! هی دیدم به گوشیش اشاره می‌کنه و متوجه نشدم منظورش چیه. گوشیش رو ازش گرفتم که ببینم چی می‌گه؛ متوجه شدم که می‌گه شارژ نداره خاموش شده! :/ منم که از همون اول گوشی همراهم نبود! :دی دوباره حواسم به راننده پرت شد؛ وسط راه دائما داشت با یکی چت می‌کرد. توی این مسیر هم یه نفر آدم به چشم نمیومد! :/ من یه پارچه یخ بسته بودم ولی همچنان هیییچ آثاری از استرس در وجناتم نمایان نبود! :دی با خودم می‌گفتم هااا پس اینجوری ملت رو می‌ن و بعدش… پس اونایی که یده می‌شن همچین حس‌هایی رو دارن و… خلاصه من هررر چی بگم چقدر ترسیده‌بودیم باز هم با کلمات شدت ترسمون قابل توصیف نیست. قلبم با شدت توی سینه‌ام می‌کوبید و اون روز خیلی تصادفی پروپرانول هم نخورده‌بودم! بالاخره همون جایی که قرار بود، پیاده شدیم و تمام! هیچ اتفاقی هم نیفتاد. :))) همه چی خیلی تصادفی ترسناک بنظر رسید. وقتی پیاده شدیم دخترداییم بهم گفت تو هیچ حسی نداشتی؟ گفتم نه ولی تو ترسیده بودی! گفت من بیشتر به خاطر تو ترسیدم… امانتی! نهایتش اگه زنده می‌موندیم، من جواب امیرحسین (همسرش!) رو یه جوری می‌دادم ولی امان از مامان بابای تو… خود تو… عمه‌ی حساس من…

تصادفی گذرم به سایت ایران نمایش خورد و دیدم که نزدیک بود از خرید بلیط جا بمونم! بله دوستان علی الحساب تا ۲۹ آبان تمدید شده… صندلی مورد نظرم رو انتخاب کردم و مشخصات رو وارد کردم، نوبت به مرحله‌ی پرداخت که رسید مامانم رو صدا زدم تا کارتش رو برام بیاره. دیدم هی مِن‌مِن می‌کنه! گفتم یه ذره عجله کن دیگه الان مهلت پرداختش تموم می‌شه باید از اول اطلاعات رو وارد کنم… باز هم تعلل کرد. گفتم مامان موجودی نداری؟ گفت دارم! گفت پس چرا نمی‌ری کارتت رو بیاری؟ بدو دیگه! گفت حالا نمی‌شه نخری؟ گفتم چرا نخرم؟! مگه قول ندادی هر اتفاقی هم افتاد من حتما می‌رم و این نمایش رو می‌بینم؟! گفت قولم سر جاشه. گفتم اگه من بلیط نخرم چطوری می‌تونم برم ببینمش؟ گفت ای بابا من می‌گم نمی‌تونم مخفی کاری کنم هی می‌گن خودت بپیچونش! اینا نمی‌دونن که تو چقدر سمجی تا نفهمی داستان چیه ول کن نیستی! عین باباتی دقیقا!! گفتم اینا کین؟ داستان چیه اصلا؟ گفت هیچی پسرخاله‌ات (مسلما اسمش رو گفته، من نوشتم پسرخاله :دی) برات بلیط گرفته، همون بیست‌و‌هشتم، توی جایگاه مخصوص. الان تو مثلا هیچی نمی‌دونی باشه؟ تو که خوب فیلم بازی می‌کنی، پس یه کاری کن نگن من نتونستم سر تو یه الف بچه رو شیره بمالم!! آفرین دخترم. :))))

+ پسرخاله از اهالی تئاتره… اینقدر خوشحال شدم که نگم براتون!


جا داره یه تشکر بکنم از علیرضا جان قربانی و همایون جان‌تر شجریان که با انتشار این آلبوم هدیه‌ی تولدم رو پیشاپیش دادن! خیلی لطف کردین، دستتون درد نکنه! :)))))
آوازش هم مثل همیشه عالی و بی‌نظیره ولی تنظیمش یه ذره ضعیفه، فقط یه ذره. :)
در نهایت لطفا و لطفا قانونی بخرید و دانلود کنید…

خسته‌ی راه باشی و تا لنگ ظهر (بخونید ۱۰ صبح!) خوابیده‌باشی و بیدار بشی و منظره‌ی جلوی پنجره‌ی اتاقت رو سفید‌پوش ببینی! *_*

+ ببینید چقدر خوش قدمم! :) نه تنها از آلودگی هوا دیگه خبری نیست، بلکه برف هم داره می‌باره… برف! *_* ما هم برف ندیده… :))))))


عده‌ی کثیری از دوستان / اقوام / آشناها یا ترک دیار به مقصد فرنگستون کردن یا در حال عزیمت هستن! نمی‌گید ما هم دل داریم و دلمون می‌خواد؟ :( البته لازم به ذکره که من هیچ وقت دوست ندارم برم و برای همیشه موندگار شم. صرفا با هدف تحصیل علم و رندی و باقی قضایا، برای مدتی رهسپار غربت شم و بعدش به آغوش گرم مام وطن برگردم. :)

امروز بخشی از وقتم رو صرف خونه‌تی اینستاگرامی کردم و یه سری از فالویینگ‌های عزیزم رو میوت کردم! در همین حین توجه‌ام بیشار از همیشه به ایرانی‌های ساکن فرنگ جلب شد! بنا به تحقیقات و نتایج حاصله‌ی اینجانب اشخاص فوق‌الذکر رو می‌شه در گروه‌هایی قرار داد که توی این پست قصد دارم به بررسی تک‌تک‌شون بپردازم!

۱. نخبگان جامعه: اشخاصی که به واسطه‌ی کسب مدارج بالای علمی اعم از رتبه‌ی خوب کنکور یا مدال المپیاد اپلای کردن!

 الف: رتبه‌ی ۲ انسانی ۹۳؛ کارشناسی روانشناسی؛ صاحب مدال نقره‌ی ادبی ۹۲ = ساکن لندن

 ب: رتبه‌ی ۹ انسانی ۹۴؛ کارشناسی جامعه‌شناسی؛ صاحب مدال طلای ادبی ۹۳ = ساکن ژنو سوییس

 ج: گرل فرندِ اسبقِ پسرخاله‌ام؛ تک‌رقمی در دو رشته‌ی کنکور؛ صاحب مدال نقره‌ی ادبی؛ بورسیه = ساکن فرانکفورت آلمان

 د: پسرخاله‌ام (سه روز دیگه عازمه!)؛ کارشناسی ادبیات‌ نمایشی، ادبیات فارسی، فلسفه؛ صاحب مدال طلای ادبی = ساکن پاریس

 ه: دوست پسرخاله؛ صاحب مدال طلای کشوری نجوم و اخترفیزیک، طلای کشوری فیزیک، نقره‌ی جهانی نجوم و اخترفیزیک، برنز جهانی فیزیک، طلای المپیاد دانشجویی؛ کارشناسی از دانشگاه شریف = ساکن کالیفرنیا

۲. مرفهین بی‌درد: این قسم با پول والد یا والده‌ی گرامی‌شون از مرزهای کشور عبور می‌کنن. اکثریت در کشور خودمون حرفی برای گفتن نداشتن و مردودی کنکور بودن!

 الف: رفیق صمیمی‌ام «میم»؛ شکست در کنکور و کسب رتبه‌ی ۸ هزار منطقه [چون که الان برگشته نگم کجا بود بهتره!]

 ب: مستاجرِ پدربزرگِ مرحومم؛ چهار کنکور ناموفق؛ عزیمت به مسکو؛ بورسیه = ساکن استرالیا

 ج: دوستم «ن.ح»؛ سه کنکور ناموفق = ساکن مجارستان [ایشون که نهایتا از فیلتر کنکور رد نشده از شیب نه چندان زیاد خیابون منتهی به دانشگاهش گله‌منده و می‌گه بعدا برای بچه‌هام تعریف می‌کنم که با چه سختی‌ای من پزشک شدم!! :| ]

 د: دوستم «ن.ن»؛ چهار کنکور ناموفق = ساکن ایتالیا

 ه: دخترِ همکارِ مامانم، رفیقِ صمیمیِ هیوا؛ چهار کنکور ناموفق = ساکن رومانی

 ز: همکلاسیِ سابقم؛ سه کنکور ناموفق؛ داروسازی قبرس؛ بازگشت به ایران؛ دانشجوی داروسازی دانشگاه ایران که ظرفیتش تماما برای دوستان خارجیه! :|

 ح: دخترِ دخترعمه‌ی مامانم؛ سه کنکور ناموفق = ساکن قبرس و پسرِ همین خانوم؛ چهار کنکور ناموفق = ساکن مای

 ط: دخترعمه‌های خودم، ترانه و ترنم؛ فارغ‌التحصیل دانشگاه آزاد = ساکن ونکور

 ی: دوستم «ی.ص»؛ این یه مورد استثناست! ایشون زمانی که دوم‌ راهنمایی بودیم همراه خانواده‌اش برای ادامه تحصیل مادرش رفت تورنتو و موندگار شد، هرچند خانواده‌اش برگشتن. به هر حال مهاجرتش با اپلای مامانش که روانپزشک خیلی معروف و کاربلدیه شروع شد! ولی توی تورنتو حسابی درخشید و الان دانشجوی پزشکی Uoft که رنک بالایی داره هست! :))

۳. ماهیگیرها: این گروه خودش شامل دو زیرگروه می‌شه؛ موافقین، مخالفین. با وقوع انقلاب اسلامی عده‌ای کشور رو ترک کردن و از آب گل‌آلود ماهی گرفتن! مخالفین پناهنده شدن و موافقین با خالی دیدن میدون و کسب قدرت آقازاده‌ها رو به خارج صادر کردن.

 الف: عمویِ دخترخاله‌ام؛ پناهندگیِ ی = ساکن دانمارک

 ب: عموهای پسرخاله‌ام؛ آقازاده‌های صادراتی؛ اقامت دائم با ازدواج صوری = ساکن لس‌آنجلس، لندن

۴. متاهلین متعهد: این دسته کاملا هوشمندانه شریک زندگی‌شون رو انتخاب کردن، به طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب!

 الف: عموی زنداییم؛ [قربانیِ مظلوم!] ؛ ایشون ساکن سوئد هستن و به دوست و آشنا سپرده بودن که براشون یه خانوم موقر مومن پیدا کنن؛ خانوم پیدا شد ولی پس از مدت زمان معینی که برای اقامت لازمه ازشون جدا شد و چادر و جانمازش با تاپ شلوارک معاوضه! :/

 ب: دوستم «ب»؛ با سهیمه‌ی ۷۰‎٪ جانبازی در مهندسی شریف قبولانیده شد؛ با پسرکی درسخوان ازدواج کرد = ساکن ماساچوست

 ج: دوستم «ز»، صاحب مدال نقره‌ی المپیاد؛ انصرافی دانشگاه؛ ازدواج با دوست برادرش = ساکن بوستون [ چند وقت پیش یه استوری گذاشته بود با مضمون My little honeymoon، لوکیشن جزایر هاوایی!]


* من مدال المپیاد ندارم. رتبه‌ی خوب کنکور ندارم. پول ندارم، به فرض داشتن اجازه ندارم! پدرم، مادرم و خودم ماهیگیر نبوده و نیستیم. اما در حاضر پسرکی دوتابعیتی موجود هست که مشتاق ازدواج با بنده است! ینی پسرک ایراتی است و در عین حال انگلیسی! عاخ قلبم… آکسفورد *_* اگه ذره‌ای آدم بود یا ذره‌ای به اصلاحش امید داشتم باهاش ازدواج می‌کردم! :دی

* آیا می‌دونستید از بین دانشگاه‌های علوم‌پزشکی فقط تهران توی رنک هست و حتی شهیدبهشتی هم نیست؟ آیا می‌دونستید رتبه‌ی تهران با دانشگاه مجارستانی که بالا بهش اشاره کردم یکیه؟ و این ینی کسی که توی ایران خودش رو می‌کشه تا تهران قبول بشه و کسی که چندین بار مردود شده از یه سطح امکانات آموزشی برخورداره؟ اون دوست ساکن ایتالیام که دیگه هیچی! دانشگاهش از تهران هم بالاتره! :/

[اکسفورد سه ساله داره متوالیا اول می‌شه! ^_^]

* آیا این همه پرگویی برای مغموم بودن کافی نیست؟! :( 


۱. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. (یادم باشه از این به بعد، وقتی خواب بودم از پریز درش بیارم!) خاله خانوم بود؛ بعد از سلام و احوال‌پرسی و عرض تبریک اعلام کرد بدو بیا دانشگاه! هر چی پرسیدم چراش رو نگفت. وقتی تلفن رو قطع کردم تازه متوجه شدم مامان و بابام خونه نیستن. سریع لباس پوشیدم و رفتم چون اصرار داشت تا قبل از ساعت ۱۰ برسم. ۹:۵۰ رسیدم. جلوی در ورودی دانشکده‌ی ادبیات قرار داشتیم. پیداش کردم. هر چی پرسیدم جریان چیه سر بالا جواب داد. رفتیم داخل دانشکده‌ی ادبیات. به یه کلاس رسیدیم که از شدت جمعیت نزدیک بود منفجر بشه، کیپ تا کیپ حتی روی زمینش هم آدم نشسته‌بود. باز هم هر چی پرسیدم اینجا چه خبره نگفت. :/ راس ساعت ۱۰ استاد وارد شد و عاخ قلبم. *_* :دی باور نمی‌کردم واقعا واقعا این آقا، استاد شفیعی کدکنی خودمونه…

۲. امروز تا دلتون بخواد بر باعث و بانی به این روز درآورنده‌ی اینترنت درود فرستادم! از اونجایی که من برای هیچکی اهمیت ندارم، این نتیجه حاصل می‌شه که هیچکی یادش نیست که امروز تولد منه و در نهایت یه پیامک کلیشه‌ای مسخره هم قرار نیست از کسی دریافت کنم. ربط این قضیه به اینترنت ملی اینه که اینطوری می‌تونم خودم رو گول بزنم که همه یادشون بود ولی اینترنتی نبود که ارتباط برقرار بشه. گوشیم در اکثر موارد روی حالت پروازه و شماره‌ی منزل رو هم ملت ندارن. :دی البته ناگفته نماند عمه‌ی مامانم به گوشی مامانم زنگ زد و تبریک گفت یه سال پیر شدنم رو! :دی

۳. آخرین هدیه‌ی آبرومندانه‌ی تولدم رو اولین سالی که کنکوری بودم گرفتم. امسال هم انصافا آبرومندانه بود. دست مامان بابام درد نکنه. :) امسال این چندِ سالِ بی‌تولدِ گذشته حسابی جبران شد، همه جوره سنگ تموم گذاشتن مامان بابا و فامیل…

۴. آخرین باری که کیک سفارش داده بودیم فکر کنم به دوران راهنماییم برمی‌گرده. از اون به بعد همیشه آماده خریدیم و همیشه به حدی زشت و ضایع بودن که بین بد و بدتر مجبور به انتخاب شدم. امسال عمیقا از کیکم راضی بودم! به این شکل که در نگاه اول عاشقش شدم. *_* البته خیلی شاخ نیست ولی نسبت کیک‌های ادوار گذشته می‌شه گفت فوق‌العاده است!

۵. بی‌نهایت خوش گذشت. خدایا این خوشی‌های زودگذر رو ازمون نگیر. دیگه بلا و مصیبت هم برامون نفرست. بابت همه‌ی چیزایی که می‌دونی و می‌دونم شُکرت مهربون‌ترین. ^_^


 | ۲۸ آبان ۹۸ |
 
چیزی دارد تمام می‌شود، چیزی دارد آغاز می‌شود؛

ترک عادت‌های کهنه و خو‌گرفتن به عادت‌های نو.

این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار زندگی‌اش کرده‌ام.

می‌دانم و نمی‌دانم!


| ۲۶ آبان ۹۸ |

دیروز منِ سرمایی با وجود برفی که اومده بود، صبح خیلی زود، از خونه زدم بیرون تا برسم به خونه‌ی خاله. قرار بود روز آخر رو با پسرخاله توی شهر بچرخیم. اولش رفتیم دبیرستانش. تعطیل بود ولی وداع انجام شد. بعدش رفتیم خدمت استادش، حامد ابراهیم‌پور. آخرین شعرش رو براش خوند و ایشون هم نقدش کرد. خیلی دوست داشتم شعر من رو هم نقد کنه ولی خجالت کشیدم! :| بعدش استاد در مقام استادی مریدش رو نصیحت و راهنمایی کرد. بعدش رفتیم دانشگاه و صد البته داغ من تازه شد! :| با استادهاش، همکلاسی‌هاش، سلف :|، دانشکده‌هاش و … خداحافظی کرد. بعدش رفتیم اون فلافی‌ای که اسم مغازه‌اش هم اسم فامیل منه و فلافل‌هاش حرف نداره! بعدش رفتیم بهشت زهرا و سر خاک مادربزرگش که پیرارسال فوت شد. بعدش با دوست‌های دبیرستان و المپیادش قرار داشت که من هم به عنوان مهمان افتخاری رفتم. برف بازی هم کردیم! بعدش توی کوچه پس کوچه‌های تجریش پرسه زدیم و نهایتا برگشتیم خونه. مامان بابای من رسیده‌بودن و کل فامیل مادری هم دور هم جمع شده‌بودن. غروب جشن ادغام‌طوری به مناسبت رفتن پسرخاله و تولد من (۲ روز جلوتر!) در منزل خاله منعقد شد. بالاخره من بلیط تئاترم رو خیلی نمادین گونه، به عنوان هدیه‌ی تولد، از پسرخاله دریافت کردم. قبل از گرفتنش براش برنامه چیده‌‌بودم (اجرای برنامه برای ۲۷ آبانه!)… با متلک‌های اون یکی خاله‌ام خیلی به من خوش نگذشت ولی بد هم نبود. بعد از جشن با اقوام درجه یک رفتیم فرودگاه. پرواز سه ساعت تاخیر داشت. توی اون سه ساعت فهمیدم فرودگاه هم مکانی دو وجهی یا جمع اضداده! می‌تونی توش تهِ ته خوشحالی باشی یا برعکس نهایت غم! آخرش اون رفت و ما موندیم و سیل اشک‌های خاله…

| ۲۷ آبان ۹۸ |

صبح نه چندان زود، برای اجرای برنامه‌ای که برای بلیطم داشتم از خونه خارج شدم! این که می‌گن نرخ کرایه‌ی تاکسی تغییر نکرده الکیه، جدی نگیرید! من همیشه از نوبنیاد تا پارک‌وی رو ۲۲۰۰ می‌رفتم، امروز صبح ازم ۵۵۰۰ گرفت و استدلالش این بود بنزین گرون شده! :| بگذریم. خونه‌ی فاطمه پارک‌وی‌ هست، رفتم تا بلیطم رو بدم بهش. فاطمه از دوست‌های مشترک من و پسرخاله است. گویا اون واسطه‌ای که برای من بلیط گرفته برای فاطمه هم بلیط گرفته. اون واسطه فقط می‌تونسته چهار صندلی از اون جایگاه رو بگیره که دوتاش رو زودتر کسی گرفته و دوتای بعدی بین من و فاطمه تقسیم شده. فاطمه قصد داشته با خواهرزاده‌اش بره و یه جورایی صندلی خواهرزاده‌اش برای من شده. من هم دلم سوخت که دل اون بچه‌ی بی‌مادر رو بشنکم و ترجیح دادم بلیطم رو بدم. با خودم گفتم مهم اینه که بری و ببینیش، دیگه عقب و جلوش مهم نیست. بلیط رو به خود خواهرزاده دادم و طفل معصوم اینقدر خوشحال شد که نگم براتون. برگشتم خونه و خواستم برای خودم بلیط بخرم که دیدم دیگه امکان خرید وجود نداره. :( نزدیک بود از غصه بمیرم… بعدش نشستم خودم رو دلداری دادم که اشکال نداره، دلِ اون بچه رو شاد کردی و فلان… از غصه‌ام ناهار هم نخوردم و خوابیدم. ناهار هم آش رشته‌ی پشت پای پسرخاله بود! عصری با زنگ پسرعمه‌ام از خواب پریدم؛ گفت از اونجایی بار بعدی که من میام اون دیگه رفته لازمه که جلسه‌ی «توصیه‌های پیش از ورود به دانشگاه» رو همین امروز داشته‌باشیم. رفتیم پارک قیطریه! گفت که به عنوان پیشکسوت پزشکی‌مون، همیشه این توصیه‌ها رو به تمام اعضای فامیل داشته و حالا هم نوبت به من رسیده. حرفای اون که تمام شد، غرهای من شروع شد! تنها واکنشش نسبت به حرفام این بود که وقتی رفتی توی محیط بیمارستان جلوی دوتا مریض و همراه و پرستار خوردت کردن، آدم می‌شی و دست از حساس‌بودنت برمی‌داری! خاطراتی از خوردشدن‌هاش هم برام گفت. بعدش رفتیم یه کافه و کل فامیل پدری بودن! تولد برام گرفته‌بودن… :) بعدش هم رفتیم کنسرت «سینا درخشنده» توی برج میلاد. حتی اسم خواننده رو هم نشنیده‌بودم ولی خوش گذشت. بعدش هم شام رفتیم نایب. در کل روز خوبی بود…

اینجا من عمیقا سردم بود! با حفظ همین حالت وقتی از ۲۱ تا ۱ می‌شمردن، داشتم توی دلم دعا می‌کردم. :)


انگار به احساسم یک عشق بدهکارم

یک رقص بدیع شعر در شهر مسلمان‌ها

 

یک کوچه‌ی پاییزی، یک ترس خیال‌انگیز

یک پرسه‌ی طولانی زیر نم باران‌ها

 

شاید به دلم چسبید این بار جنون عشق

وقتی که تنم پوسید در مسلخ شیطان‌ها

 

تبعید به شهری پرت، در عمق دلی متروک

هر ثانیه جان کندن با میله‌ی زندان‌ها 

 

چون شمع تمام شب آتش شدن و مستی

نابودی پروانه در قصه‌ی انسان‌ها

 

در کنج دلم امشب یک ساحره می‌خواند

تا زنده شود در من دلداری تو جانا


| تهران؛ فرودگاه امام خمینی؛ ساعت ۲۱:۳۴ |


۱. علی‌رغم اصرارهای خاله که تا دمِ درِ ورودی ساختمون ادامه داشت، تصمیم گرفتم امشب رو خونه‌ی خودمون و تنها بمونم. امشب اولین شبی هست که من تنهام! به هر حال از جایی باید شروع کرد. الان تنها نمی‌موندم عاقبت بهمن باید تنها می‌موندم. از شانس خیلی خیلی خوب من امشب تلگرام، اینستاگرام، واتس‌اپ و توییتر هم کار نمی‌کنن. گوگل چیه؟ همون هم سرچ نمی‌کنه! :/ البته واقعیتش رو بخواید هم کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. :)

۲. چند شب پیش یه جمله توی اینستاگرام خوندم؛ « دل به دوستان مسپار و در اندیشه‌ی چیزهای جدی‌تر باش! ». با قسمت اولش که کاملا موافقم ولی چه چیز جدی‌تری وجود داره؟ این که من عملا هیچ کس رو ندارم چه خواهر، برادر چه دوست خیلی خوبه؟ :( نه! خوبه که کسی باشه ولی بهتره که بهش وابسته نشیم، همین. ینی بدونیم تهِ تهش خودمونیم و خودمون…
۳. از عوارض جانبی تنهایی، بی‌‌اینترنتی و بی‌کسی امشب می‌تونم به فعالیت بی‌رویه‌ی مغزم اشاره کنم. داره پرونده‌ی تمام غصه‌‌های زندگیم رو میاره دمِ دست و گردگیری‌شون می‌کنه! از این گردگیری‌ها که همه چی رو میاری وسط دقیق نگاهشون می‌کنی، بعد یه دستمال می‌کشی و سرجای قبلشون برمی‌گردونی! همزمان یه جایی از قلبم هم تیر می‌کشه! :|
۴. غصه‌های زندگیم؟ اونقدر زیادن که ذکر تک‌تک‌شون از حوصله‌ی خودم و این پست خارجه! عوضش می‌خوام در مورد خودم و روابطم با بقیه بنویسم. اینطوری هم وقت می‌گذره، هم یه سرگرمی پیدا کردم! :)
۵. بعد از این همه «خود متهم کردن»، می‌خوام از خودم تعریف کنم. من آدم مهربون و دلسوزی هستم. حرفی نمی‌زنم که دل کسی رو بشکنم. به شدت رازدارم و اصلا اهل خاله‌زنک بازی نیستم. شنوای ناراحتی‌های همه هستم و از هیچ کمک یا کاری که بتونه حال یکی رو خوب کنه دریغ نمی‌کنم. بدجنس و بدذات نیستم. بدی‌هایی که بقیه در حقم انجام دادن رو زود فراموش می‌کنم و خیلی زود می‌بخشم. نهایتا اگه کسی ذره‌ای خوبی در حقم انجام بده یادم نمی‌ره و اندازه‌ی یه کوه جبرانش می‌کنم تا قدردانیم رو نشون بدم. نمی‌گم همیشه ولی در ۹۰٪ مواقع اینطوری هستم. اردیبهشت که پانسیون می‌رفتم، دوتا از دانش‌آموزها و یکی از ناظمه‌ها بهم گفتن خیلی جذابی! :| از اونجایی که از جهت ظاهری به خودم ۵ از ۱۰ می‌تونم نمره بدم، پس اون جذابیتی که اینا می‌گفتن احتمالا نشئت گرفته از اخلاق و رفتارمه. اینطوری می‌شه که در عین سرد و یخ بودنم آدمای زیادی دورم هستن البته وقتی اونا به من محتاجن! جدیدا خیلی حساس‌تر از سابق شدم و هر رفتاری ممکنه دلخورم کنه.
• «میم» یه استوری گذاشته‌بود و از دوستای خارجش تشکر کرده‌بود که وقتی مادرش فوت شد تنهاش نذاشته بودن. من واقعا انتظار داشتم یه تشکر خشک و خالی و حتی بی زرق و برق اینستایی و خصوصی از منم می‌کرد! وقتی مادر اون فوت شد من حتی تلگرام نداشتم. قبل از اون با تلگرام مامانم بهش پیام می‌دادم و برای این که اذیت نشه خودم تلگرام نصب کردم و هرروز باهاش صحبت می‌کردم. من اون زمان از وقت درسم با وجود کنکور به خاطر اون می‌زدم. تا وقتی که پرچم سیاه رو از پروفایلش برنداشت منم حذف نکردم! بیشتر از ۴۰ روز، چیزی حدود ۹۰ روز به خاطر احترام به اون و مادرش نگهش داشتم… در مورد «میم» حرف زیاده…
• دوستم «ب.ن» همیشه همه جا گفته که فلان مشاور باعث شد من موفق بشم. اگه من اون مشاور رو بهش معرفی نکرده‌بودم موفق می‌شد؟ البته که تلاش خودش بوده ولی می‌تونست یه تشکر الکی هم بکنه از من. در مورد «ب.ن» هم حرف زیاده، وقتی تابستون تک‌تک کارهاش رو بهش گفتم، کلی پیام عذرخواهی برام فرستاد ولی دیگه فایده نداشت. بعدش هم رفته‌بود به دخترخاله‌اش که دوست منه گفته بود که از لادن خیلی ناراحتم. یه حرفی زده‌ بهم که شوکه شدم! اون حق داره از یه حرف من دلخور بشه ولی من نباید از هزار حرف اون ناراحت بشم!
• تابستون تولد دوستی که خیلی نزدیک هم نبود دعوت شدم و رفتم. دخترک در کل زیاد اهل بیرون رفتن با دوستاشه و بعد از تولد چندین بار از من خواست و من نه نگفتم. خانواده‌‌‌ی من روی این موضوع که من قراره با کی بیرون برم حساسن و این دخترک رو نمی‌شناختن. با این وجود من راضیشون کردم و باهاش رفتم. آدم ناحوری نیست. :) برام جالب بود از بین تمام پست‌های اینستاگرامش فقط اون عکس‌هاییش که با من بود رو آرشیو کرد! و از اون جالب‌تر اینه که چند روز قبل یا بعد از تولد افراد حاضر توی تولدش باهاشون قرار می‌ذاشت و براشون کادو می‌گرفت! تولد من چند روز دیگه است و از یه هفته قبل‌تر می‌دونست من هفته‌ی منتهی به تولدم رو تهران هستم… خب نخواسته من رو ببینه دیگه. :) کادو ابدا برام مهم نیست، مهم ارزش معنوی و جبران محبتم بود که… بعد از تولدم هم چند روزی تهران خواهم‌بود و وقتی برگردم اون از ایران رفته… من کاکتوسم و خار دارم، آره. :))
• دوست ۱۵-۱۶ ساله‌ام (اشاره به سن دوستی!) در جوابم به گلایه‌ام نسبت به رفتار هیوا می‌گه تو مشکلت با هیوا چیه؟ و قشنگ با حرفاش حق رو می‌ده به اون. همه می‌دونن که از اول هیوا با من مشکل داشت. علاوه بر اون تابستون هیوا توی عروسی کیمیا جلوی حداقل ۲۰ نفر آدم خورد و خاکشیرم کرد و باعث شد زنم زیرگریه! و انصافا حرفای خیلی بدی بهم زد! بعد مثلا دوست من خیلی راحت حق رو می‌ده به اون. عمر قهر ما از ۹ساعت بیشتر نشده و الان ۳هفته‌ای هست باهاش حرف نمی‌زنم…
• اون دوتا دوستام که جفتشون هم شیراز قبول شدن… هیچی ولش کن… خیلی قدیمین، بگذر!
۶. این دغل دوستان که می‌بینی، مگسانند گرد شیرینی! :)

کافیه من یه ذره خوشحال باشم بعدش یه اتفاقی میفته که… امسال چهار تولد داشتم که آخریش برای دیروز و توسط دوستام بود. :)

مرسی بابت تمام دعاها و انرژی‌های مثبتتون. :) مامانم حالش خوبه و مشکل خاصی نداره. دو مراقب هم بالای سرش گذاشتیم. :)

دیشب تا خود صبح از استرس نخوابیدم. وقتی هم مامانم اینا برگشته‌بودن براشون صبحانه درست کردم و بعدش هم ناهار! البته بهتره بگم چندتا ناهار. بعدش هم اون همه ظرف کثیف رو شستم. اومدم بخوابم که گوشی مامانم زنگ خورد. طبق معمول گوشیم روی حالت پرواز بود اما دلیلش برای زنگ به مامانم در دسترس نبودن خودم نبود بلکه هدفش این بود که اجازه بگیره باهاش برم تئاتر مری پاپینز رو ببینم! خیلی دلم راضی به رفتن نبود به خاطر وضع مامانم اما خود مامان خانوم به زور روانه‌‌ام کرد. می‌دونست که چقدر دوست داشتم برم و این تئاتر رو ببینم و چه بلایی سر بلیطم اومد. فقط دست بردم یه پالتو پوشیدم و رفتم؛ حتی برام مهم نبود چی پوشیدم. توی آینه‌ی آسانسور دیدم چقدر رنگ‌پریده و بی‌روح و درب و داغونم! صورتم پر از جوش بود ولی من نای کرم زدن نداشتم. لب‌هام قرمز و متورم بودن چون شب قبلش از شدت استرس پوستشون رو کنده بودم. یه جاهاییش حتی خون هم اومده بود ولی خسته‌تر از اونی بودم که بخوام کرم لب یا رژ بزنم. دست‌هام به خاطر تماس با مایع ظرفشویی زبر و خشن شده‌بودن ولی زحمت مرطوب کننده زدن به خودم رو دادم. خلاصه که در تباه‌تربن حالت ممکن این تن خسته ی رنجور رو تا تالار وحدت، پیاده کشیدم و بردم! ساعت ۶:۲۰ رسیدم، اون زودتر رسیده‌بود. بلیطم رو بهم داد و با دیدن همکف، ردیف ۱، صندلی ۱۴ تمام خستگی‌هام از تنم در شد. بی‌نهایت خوشحال شدم!

تئاتر هم واقعا عالی بود و پشیمون نشدم از تماشاش! اصلا هر چی بگم از خوبیش کم گفتم! بعد از تموم شدن هم خودش رسوندم خونه. توی طول مسیر هم فقط در مورد آیلتس حرف زدیم. تابستون امسال شرکت کرده و نمره‌اش ۶ شده. نمی‌دونستم که دانشجوهای بین‌الملل باید آیلتس داشته‌باشن؛ البته نمره‌ی خیلی بالایی نیاز ندارن… گفت مجدد قصد داره شرکت کنه بلکه بالای ۷.۵ بشه. گفت ایراد من توی لیسنیگ اینه که تلفظ‌ها رو خیلی خوب بلد نیستم و درست گفت. من نیمی از کلمات رو با لهجه‌ی آمریکایی تلفظ می‌کنم و نیم دیگه رو با بریتانیایی. بی‌خودی خودم رو گیج کردم… آخرش هم پیشنهاد داد که اگه دوست دارم خواهرش می‌تونه یه تور دانشگاه‌ گردی بذاره باهام! می‌‌دونستم امسال داروسازی قبول شده ولی نمی‌دونستم توی دانشگاه ماست… :|

+ اینقدر خسته‌ام که اتفاق‌ها و حرف‌های امروز رو خیلی درهم برهم و بی‌سروته نوشتم!

+ راستی تئاتر همچنان تمدید شده و امکانش براتون فراهمه به شدت توصیه می‌کنم برید ببینیدش اگه تا حالا مثل من دیر جنبیدین! :))))


یکی از شعرا پیش امیر ان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده به در کنند. مسکینِ به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته‌بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه‌ی خود می‌خواهم اگر اِنعام می‌فرمایی.

امیدوار بود آدمی به خیر کسان *** مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
| گلستانِ سعدی، باب چهارم؛ در فواید خاموشی |

گفته می‌شه که سبک سعدی سهلِ ممتع هست ینی بیان و زبانش طوریه که درکش برای همه‌ی افراد ممکنه. به نظر من علاوه بر ویژگی مذکور باید به کاربردی بودن حکایاتش برای تموم قرون و اعصار هم اشاره کرد! چرا راه دور بریم؟ همین حکایت بالا مشابه اوضاع این روز‌های ماست. مردم (اشرار نه! منظورم از «اشرار نه!» جدا کردن حساب مردم از اراذل بود و خدایی نکرده در نقض سخنان رهبری حرفی نزدم!) به خاطر افزایش ناگهانی قیمت بنزین معترض شدن. نه تنها هیچ تغییری توی قیمت بنزین ایجاد نشد، بلکه اینترنت هم زدن قطع کردن! :| کلا معترض نشیم بهتره چون تنها دستاورد اعتراض‌هامون محروم کردن خودمون از داشته‌های سابقمون می‌شه! دور قبلی هم به خاطر گرون شدن تخم مرغ (!) تلگرام قربانی شد… شخصا کاربر نسبتا پرمصرفی بودم. با این وجود «شب‌های بعد از اون»* خیلی هم سخت نمی‌گذره. اینترنت برای من در وهله‌ی اول جنبه‌ی سرگرمی داشت البته توی این دوران بیکاری. الان هم سرگرمی‌های جدیدی پیدا کردم و «با اونا زمستونو سر می‌کنم»… اما قضیه به اینجا ختم نمی‌شه! بدون اینترنت گوشی من با نوکیای دکمه‌ای ساده فرقی نداره چون اکثر برنامه‌هاش در حضور اینترنت کار می‌کنن. از طرفی قابلیت نصب پیام‌رسان‌های داخلی یا اپ‌استور ایرانی رو هم نداره. آره گناه من این بوده که پول بیشتری دادم و آیفون خریدم. :| طفلکی پسرداییم سه روز بود آیفون ۱۱ خریده‌بود که اینطوری شد… قبل از اجرای هر برنامه‌ای باید بستر مناسب و مقدماتش فراهم بشه! قبل از اتخاذ چنین تصمیمی می‌بایست حداقل امکانات مورد نیاز مثل موتور‌های جستجوگر قوی، گوشی تولید ملی خوب و… در دسترس می‌بود! الکی‌الکی و یهویی نمی‌شه که. :/
باید بپذیریم چه بخوایم چه نخوایم اینترنت جزیی از زندگی روزمره‌ و پاسخگوی کلی از نیاز‌هامون بود. به علاوه درآمد و شغل عده‌ی زیادی هم بهش وابسته بود. امیدوارم که درست بشه…

+ از زل زدن به این دیوار خسته شدم، مرسی اه. -_-

آخر مهر که سرماخورده بودم دکتر برام چندتا آمپول B-complex نوشت و من هم تدریجی زدمشون. هر آمپول رو یه نفر زد؛ یکیش رو تزریقات درمانگاه، یکی دیگه اش رو همکار مامانم، اون یکیش رو زن داییم، دخترعمه و به همین ترتیب. یه دونه ازشون باقی مونده بود و من هر چی به مامانم اصرار کردم خودت برام بزن، نزد که نزد. :| با این منطق که دلم نمیاد. :| یکی نیست بهش بگه عاخه کی از تو آروم تر میزنه؟ خلاصه به زور گفت با بابات میری اورژانس و میزنی و میای. منم از اون جایی که توی زندگی سابقم جزء اسباب و اثاثیه بودم و تمایل عجیبی به موندن توی خونه دارم، به بهانه ی این که رفتم لباس بپوشم وارد اتاق شدم. خیلی راحت نشستم روی تخت، موقعیت مناسب برای فرو کردن سوزن رو حدس زدم چون آمپولش عضلانی بود هیچ ذهنیتی نداشتم! بعدش سورنگ رو با محلول قرمز رنگ بدبو پر کردم، پد الکی رو روی جایی که محل فرود آمپول بود فشار دادم، سردی اش رو پوستم احساس کردم، به کارم سرعت بیشتری دادم چون الکل داشت تبخیر میشد، درپوش رو از روی سوزن برداشتم و دوباره چک کردم که اشتباهی توی سیاتیک نزنم، بسم الله الرحمن الرحیم، صدای وحشتناک فروشدن سوزن. سرسوزنش بی نهایت بد بود. یه ربع شاید هم بیشتر طول کشید تا محلول رو کامل وارد کردم چون خودش خیلی درد داره سعی کردم آروم بزنم! چند بار هم آسپیره کردم و تمام! تمام. :))))) سرسوزن رو بعدش چک کردم و دیدم چقدر بده! :| الان هم دقیقا جای سوزنش درد میکنه. شارژر کیف آب گرم هم گم شده. :( مامانم وقتی دید چیکار کردم مات و مبهوت موند. ;)

چند سال پیش هم یه تیکه از شیشه ی لوسترمون جداشده بود و افتاده بود زمین و کاملا خرد شده بود. دیدنی نبود، منم ندیدم پام رفت روش و کل کف پای چپم پر شد از شیشه خرده! خون هم فوران میکرد. کسی هم خونه نبود. :( یه دستمال کاغذی گذاشتم روی پام و لی لی کنان تا اون سر حیاطمون رفتم تا منقاش رو از توی منقل بیارم! با همون وضع برگشتم و رفتم توی اتاق مامانم و یه موچین پیدا کردم. با همون وضع تا آشپزخونه رفتم و با منقاش روی گاز گرفتمش تا استریل بشه. :)) پام هم بی نهایت سوز میزد. خلاصه بعدش جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم، الکل هم روی موچین زدم تا استریل تر بشه. :| تک تک شیشه ها رو بیرون آوردم، بعدش بتادین زدم و با باند توی جعبه بستمش.

بعد ملت خون میبینن غش و ضعف میکنن! :/


برای رهایی وضعیت مستاجری همچنان در جست و جوی خونه هستیم. به هر کسی هم فکر کنید سفارش کردیم! یکی از آشناهامون امروز یه خونه برامون پیدا کرد و ما هم دسته جمعی رفتیم ببینیمش. وقتی ما رسیدیم هنوز صاحب خونه نیومده‌بود. هوا سرد بود و این باعث شد من توی ماشین منتظر بمونم تا بیاد. بابا هم موند ولی مامان پیاده شد که نمای ساختمون رو ببینه! چند دقیقه گذشت و مامان بابا رو صدا زد و بابا هم پیاده شد. من هم داشتم همزمان با گوشیم کار می‌کردم. ماشین توی شیب سربالایی پارک بود… چند لحظه بعد ماشینِ خاموش به راه افتاد… من هم کمربند بسته بودم تا بازش کردم مدتی زمان گذشت. هر چی دست بردم دستم به ترمز دستی نرسید! یه ذره جلوتر رفتم نشستم ولی هر چی فشارش دادم بالا نمیومد! :|  هر کاری کردم شیشه پایین نیومد! اولش متوجه نشدم که ماشین خاموشه. برگشتم از عقب نگاه کردم دیدم مامان بابام حواسشون نیست و دقیقا پشت سرم تیر چراغ برقی هست که به ترانس متصله… بلافاصله در رو باز کردم و با تمام وجودم داد زدم بابا… همین باز کردن در باعث تغییر مسیر ماشین شد… بابا هم دوید و چند بار تلاش کرد تا بالاخره ترمز دستی رو بالا آورد. ماشین وسط کوچه متوقف شد… بعد از بحران وقتی پیاده شدم چشمم افتاد به نوشته‌ی زیر که روی دیوار پارکِ بانوان بود.

+ خدا رحم کرد… 

با سیمکارتی که قلمچی بهم جایزه داده بود، یه اکانت تلگرام دارم و باهاش کانال هایی رو که بنا به دلایلی نمیخوام ادمین از حضورم باخبر بشه میخونم. خودم هم نمیدونم شماره اش چنده دیگه چه برسه به اطرافیان. :))

کِرم یا شاید خر درونم فرمان داد که به "ر" با این اکانت پیام بده و حرفی که میخواستی رو در رو بهش بگی و نشد رو اینطوری بگو. من هم مغزم رو به کار گرفتم تا بالاخره کلمات کنار هم چیده شدن و یه جمله ی بی نقص براش فرستادم! پنج دقیقه بعد خوندش. خلاصه ی چیزی که نوشته بودم این بود: "خیلی خوشگلی، حیف میشد اگه بهت نمیگفتم!" از ظواهر و اسمم هم پیدا بود دخترم. اون هم نه تنها بلاک نکرد بلکه نوشت: " خیلی لطف دارید، چشم هاتون قشنگ میبینه."ر" دختره. من هم دخترم. :| اگه من جای اون بودم قطعا بلاک و ریپورت میکردم! البته که من جای اون نیستم و این که خوشگل نبودنم هم در این که چنین پیامی دریافت نخواهم کرد بی تاثیر نیست! :دی

کلا خواستم بگم دختران سرزمینمون خیلی روشنفکر شدن. :))))


+ به شدت مجذوب این دختر شدم. چهره اش، لبخندش، خندیدنش، صحبت کردنش، رفتارش، متانتش، وقارش،. منبع آرامش و حس و حال خوبه. ای کاش طور دیگه ای باهاش آشنا شده بودم و این وسط واسطه ای درکار نبود. ای کاش من رو اینطوری که الان میبینه نمیدید. ای کاش خیلی صمیمی بودیم. ای کاش این رابطه‌ی بینمون به هیچ جا و هیچ کس دیگه ای غیر از خودمون مربوط نبود. ای کاش میشد دوست تر بشیم و تا ابد با هم باشیم.

ولی خب متاسفم که همه چیز بستگی داره به من و در عین حال کاری هم از دستم ساخته نیست. :(

+ از اهالی بیان سه نفر شماره ی من رو دارن و بالعکس. فردا پس فردا یکی مزاحمتون شد یا هر چی، من نیستم! :) به تمام مقدسات عالم سوگند یاد میکنم. :))) من با اون اکانتم کارهای انسان دوستانه انجام میدم، مزاحم نمیشم. :دی


صبح خیلی زود، اصفهان رو به مقصد خونه ترک کردیم. نمیدونم چه ساعتی رسیدیم. کل مسیر رو با علیرضا جان قربانی و همایون جان شجریان سر کردم. وقتی رسیدیم ناهار نخورده و نخوابیده یه راست رفتم حموم. باز هم جمعه و فشار کم آب عصبیم کرد. به خاطر همین فشار آب کم حمومم بیش از حد معمول طول کشید. توی حموم از شدت ضعف چیزی نمونده بود که غش کنم! بلافاصله بعد از حموم ناهار خوردم. بعدش داشتم موهام رو سشوار میکردم که شنیدم بابا داره با تلفن صحبت میکنه، میگه باشه. زود خودمون رو میرسونیم. عرق سفرمون خشک نشده بود که دوباره راهی شدیم، این بار به سمت تهران. شوهرعمه ام یهویی سکته ی قلبی کرده و فوت شده.

وقتی رسیدیم فربد و فرانک رو توی جمع ندیدم. فرانک برای ارائه ی مقاله اش رفته مسکو و یکشنبه میاد. فربد؟ امان از فربد. رامتین میگه داشته توی اورژانس دست مریض رو آتل میگرفته که دوستش گفته برو پسرعمه ات رو مهار کن تا یه بلایی سر خودش نیاورده، پدرش اکسپایر شده. میگه وقتی خودش رو بهش رسونده در حال احیاش بوده و اینقدر فشار آورده که تمام دنده هاش خرد شده بوده. میگه هزارتا سورنگ خالی اپی نفرین کف زمین بوده ولی خط روی مانیتور صاف شده بوده. میگه فقط داشته عربده می‌کشیده و گریه میکرده، اون پسر همیشه آرومِ خوش خنده. میگه رفته جلو تا بغلش کنه و از اتاق بیرونش کنه ولی طوری هلش داده که تلوتلو خورده. میگه واقعا هیچ جوری هیچکی نمیتونسته آرومش کنه و هر چی هم باربد رو پیج کردن نیومده چون سر عمل بوده. میگه داد میزده که وقتی من نتونستم بابام رو نجات بدم دیگه به چه دردی میخورم؟ میگه دکتر مهرپور که اومده رفته توی اتاق و همه رو بیرون کرده و باهاش حرف زده، اونقدر حرف زده تا بالاخره باربد اومده و با هم برگشتن خونه. خونه ای که دیگه گرمای نفس پدرشون داخلش نیست. فربد درجا کترولاک و دیازپام گرفته و خوابیده. دو ساعتی از رسیدن ما گذشت که سر و کله اش پیدا شد؛ داغون، خراب، آشفته. با چشم های ورم کرده از شدت گریه و دست راست بانداژ شده. سکندری خورد که بابام دستش رو جلو برد و نگهش داشت. توی آغوش بابا پناه گرفت، سرش رو گذاشت روی شونه ی بابا و زار زد. اینقدر زار زد که به هق هق افتاد. گفت من قرار بود اول برای خانواده ی خودم مفید باشم. ١٢ سال درس پزشکی نخوندم تا نتونم بابای خودم رو نجات بدم. منی که تا حالا این همه آدم رو نجات دادم. چرا سکته ی قلبی کرد؟ چرا من قلب خوندم؟ این جراح قلب شدن، این جشن فارغ التحصیلی پنجشنبه وقتی بابام نیست به چه دردی میخوره؟ این پزشکی تک تک اعضای خانواده ام رو ازم گرفت. تک تک ثانیه هایی که میتونستم کنار بابام باشم رو ازم گرفت و نتونست بابام رو نگه داره. چرا وقتی قرار بود ثمره ی یه عمر زحمتی که برای من کشید رو ببینه پر کشید؟ همیشه میگفت دوست دارم بچه ی تو رو ببینم و همین پزشکی لعنتی نذاشت که ببینه. چرا من نگفتم مریم دوماهه که بارداره؟ روژان پشت کنکور موندی که چیکار کنی، هان؟.

با هر حرف و کلمه و جمله ای که از دهنش خارج میشد یه خنجر توی قلبم فرو میرفت. هیچ وقت فربد رو اینجوری ندیده بودم. خدا به داد فرانک برسه. باربد و عمه به نسبت آروم تر و عاقل ترن.

حرف هاش ترسوند من رو. پاهام داره میلرزه، اون هم درست توی پله ی اول! رامتین به روژان میگفت حالش بده، نمیفهمه چی میگه، برو خونه درست رو بخون. درسته فربد رسما روانی شده ولی حرف هاش عین حقیقت بودن، بی پرده، عریان، تلخ، زشت.


راه بگشا که ز این غمکده افسرده منم

راه بگشا تا که من شیشه ی غربت شکنم

ای دریغا، حسرتا، آه که در نصفِ جهان

دل بریده ز همه عالم و دل مرده منم!

| اصفهان؛ چهارباغ؛ حوالی غروب |

توی چهارباغ نشسته بودیم و به درخت های پاییزی پوش چشم دوخته بودیم، بی هیچ حرفی. دلم گرفته بود. آسمون دلگیر غروب هم دلتنگ ترم کرد. ماحصلش شد شعر بالا. وقتی تایپش توی نوت گوشیم تموم شد، ازش پرسیدم امروز چندمه؟ گفت ٢٠ آذر. به محض شنیدن ٢٠ آذر چشم هام از تعجب گرد شد!

خاله ام معتقده که من هیچ استعدادی ندارم! :| (وقتی برگردم یه پست مفصل در مورد حرف های گهربار خاله ام خواهم نوشت!) در واقع منظورش اینه غیر از درس خوندن کار دیگه ای ازم ساخته نیست. :| اما امروز مغزم برای چندمین بار ثابت کرد که استعداد بی نهایت فوق العاده‌ای در فراموشی دارم.

فکر کن! اصفهان باشم و اصفهان باشی و حتی یاسمن هم میاد می بینتت و من؟ در واقع مغز دلبر من؟ هیچ فسفری برات نمی سوزونه! :دی همینقدر محو شدی از خاطرم.

تولدت بیست و دو سالگیت مبارک رفیقِ قدیمی. :) 


+ برگشتتی کامنت ها رو جواب میدم. یه دنیا شرمنده ام.


درس این زمستانم، قرار است دست برداشتن از توهم قهرمان بودن، یافتن شناختی دقیق‌تر و واقعی‌تر از خود، بازیابی عزت نفس و شادتر زیستن باشد. قراری است که با خودم و زندگی‌ام گذاشته‌ام. قرار شده در هر زمینه‌ی ممکن، گامی به جلو بردارم. قرار شده از پشت دیوارهای دست‌ساز بیرون بیایم و بدون پیش داوری با آدم‌ها رو‌به‌رو شوم، حتی اگر باز دلم را ببرند و یک جای دور دفن کنند.

قرار شده دیگر ایفاگر نقش «دایه‌ی دلسوزتر از مادر همه» نباشم. قرار شده به خودم سخت نگذرانم که به بقیه خوش بگذرد. با این که می‌دانم بسیاری را از دست خواهم‌داد. و از همه مهم‌تر، دارم تمرین کم‌حرفی می‌کنم و بی‌عملی در موقعیت‌های نامرتبط به من و دنیایم. سعی می‌کنم که کور دیگران باشم و بینای خود؛ چرا که آموخته‌ام انسان تنهاست و همه‌ی جهان عطف به خویشتن است.

این زمستان، دوست دارم آدم بهتری باشم. نه، دوست دارم آدم خوشحال‌تری باشم. فکر می‌کنم در زمستان‌های ایام شباب خوشحال بودن از خوب بودن بهتر و مهم‌تر است. :)



هیوای دوست‌داشتنی و مهربونِ من! تولدت مبارک باشه.

مرسی که به دنیا اومدی تا نظر من رو نسبت به اسم « هیوا » تغییر بدی.

هیوایِ بیان، شبیه‌ترین به من، از جنس امید و آرزو، بمون و برامون بنویس تا همیشه.

آرزو می‌کنم شادی‌های جهان، همگی مسیرشون رو به سمت تو تغییر بدن و نهایتا همه چیز اون‌طوری که تو می‌خوای بشه.  


صبح‌ها هیچ میلی به دوباره باز کردن چشم‌هایم ندارم. این که دستور زبان لعنتی هیچ پیشوندی ندارد که تکرار فعل را نشان دهد آزارم می‌دهد.

کجایی که ببینی چقدر حجیم دلتنگ و غمگینم و تمام گلایه‌هایم به دنیا مدام تف سربالا می‌شود و بر‌می‌گردد توی صورتم. می‌دانی؟ نصیحت به صبوری یک نوع گ*ه خوری اضافی است که به من - حداقل از این به بعد - نمی‌آید. کاش آن‌قدرها هم مبادی به آداب نبودی. من استعاره‌ها را خوب نمی‌فهمم. بچه‌ام هنوز. باورشان می‌کنم.

حالا تمام دوستانم مانند انفجار ابَرستاره‌ای پخش شده‌اند در گستره‌ی این جهان بی‌در‌وپیکر و تمام خاطرات خوشی که داشتم، لجنی شده‌است. ماده‌ی سیاه، تمام گستره‌ی کهکشانم را فراگرفته‌است.

می‌دانی گاهی دست‌هایم بی‌اختیار زیر چانه‌ام می‌روند و این حالت ابدا ژست تصنعی من برای ثبت و ضبط عکس نیست. گاهی بی‌اختیار به کتاب‌های روی میز خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم که هر کدام از آدم‌هایم ستاره‌های بزرگی هستند و چه روز خوبی بود که با حضور فلانی و بهمانی وو ثانیه‌ای بعد غرق می‌شوم در ظلمتی که جهانم را گرفته. و غرق می‌شوم در تصور ناتوانی تمام ستاره‌ها در برابر حجم عظیم غم، دلتنگی و تاریکی کهکشان راه شیری. بهتر بخواهم بگویم غرق شدنی درکار نیست؛ من دائما در غم و غصه فرو می‌روم و حتی برای مدتی غوطه‌ور می‌مانم ولی از آن بیرون می‌آیم.*

از احوالم اگر بخواهی، ساعتی است خیره شده‌ام به لامپ مهتابی روی دیوار، درست مثل مگس‌ها! همانقدر هم آغشته به لجن


از کتابِ بینوایانِ ویکتور هوگوخلق و خوی ماریوس طوری بود که در غم و غصه غرق می‌شد، اما کوزت در غم و غصه فرو می‌رفت ، ولی از آن بیرون می‌آمد.

+ عنوان از مولانا، دیوانِ غزلیاتِ شمس.


• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه‌ رو می‌کشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش می‌کشه. روزی که داشت این طرح رو می‌کشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو می‌کشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار  « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیه‌ی مراسم بزرگداشت اون شهید من مجددا اسم « قاسم سلیمانی » رو شنیدم. اونجا بود که کنجکاو شدم و توی کوگل سرچ کردم؛ « قاسم سلیمانی » و توضیحات تکمیلی‌تر رو از بابا خواستم. باز هم زمان گذشت تا این که « محسن حججی » شهید شد. خاطرم هست که « سردار سلیمانی » سخنرانی کرد و گفت که « کمتر از سه ماه دیگه داعش رو نابود می‌کنه. ». و این کار رو کرد.

خلاصه که دیر شناختمش. مرد بزرگ و آزاده‌ای بود…

• جمعه شب، ما توی بزرگراه خلیج فارس بودیم که از این خبر مطلع شدیم. دایی به طور معلق و نوسانی بین تهران و شهر خودمون در آمد‌و‌شد هست و من هم برای این که تنها نباشم همراهش رفتم. یکشنبه بلیط مشهد داشتیم و کنسلش کردیم، با توجه به تشییع و مراسمی که قرار بود توی حرم برگزار بشه. اینطوری شد که چند روزی، مجددا، در خدمت تهران هستیم و بعد از اون - اگه امام بطلبه - عازم مشهدیم. و دیگه نگم که چقدر خوشحالم از این که الان و توی این زمان تهرانم. :) دوشنبه، ۸ صبح، مسجد دانشگاه تهران…

• ولی واقعا بعضی از این مردم رو درک نمی‌کنم! درک نمی‌کنم که چرا از مرگ یک انسان - جدای از شغل و آرمان و عقیده‌اش - شاد می‌شن. از بین استوری‌هایی که ابراز شادی کرده‌بودن، استوری دوستم، « میم » ، از همه بیشتر دلم رو سوزوند. من « میم » رو اینطوری نشناخته‌بودم! من آدمی‌ام که روابطم با بقیه رو هیچ‌وقت بر اساس جانبداری‌ها و طرفداری‌ها از حزب‌ها و تشکل‌ها و ت - به طور کلی - بناگذاری نمی‌کنم ولی به محض دیدن اون استوری بلاکش کردم! کسی که از مرگ یه نفر شاد بشه، آدم خیلی خطرناکیه…

• همون جمعه شب، با اینترنت داغان ایرانسل، وسط بزرگراه، اون سلفی‌ای که با سردار گرفته‌بودم رو هم استوری و هم پست کردم. و کامنت‌هایی که دریافت کردم فاجعه بود! (کامنت‌ها در مورد خودم بودن البته…) عاقا اینقدر مورد تمسخر و استهزاء قرار گرفتم که نگم دیگه. بس که زشت و بی‌ریخت افتاده‌بودم توی عکس، به واقع هیچ شباهتی به خودم نداشت. این رو نوشتم تا از همین تریبون از اینستاگرام بابت حذف پست و استوریم تشکر و قدردانی به عمل بیارم… :))

• راستش رو بخواید انتظار داشتم « الف. سین » هم نسبت به این قضیه یه واکنش نشون بده ولی لام تا کام حرفی نزد. امروز صبح هم یه استوری نصفه نیمه و متمایل به ابراز شادی گذاشت… :| نمی‌تونم باور کنم… از اون طرف سروش رو دیروز توی میدون فلسطین دیدم. :| هیچ‌کس هم از قیافه‌اش که متوجه نمی‌شه جریان چیه و اوج قضیه اونجا بود که داشت شعار « مرگ بر انگلیس » سر می‌داد. :| منم چادر پوشیده‌بودم با کوله پشتی! (مدتی بود که با خودم قرار گذاشته‌بودم به طور آزمایشی چادر بپوشم و ببینم چطوریه. قصد رفتن مشهد که کردیم آماده‌اش کردم و همراه خودم بردمش. در واقع قرارم با خودم این بود که وقتی از خونه و از کنایه‌های فامیل رها شدم بپوشمش. خلاصه که همینجا به برنامه‌ام جامه‌ی عمل پوشوندم!) نمی‌دونستم باید کوله پشتی رو روی چادر بپوشم و خیلی وضعیت مضحکی به وجود اومده بود، فکر کنم! چون تا سروش دیدم گفت « شبیه گوژپشت نتردام شدی… » :| آخرش هم گفت « دوشنبه، ۸ صبح، کنار سردر… » :| کلا ملت عجیبی داریم…


+ عنوان از محمدعلی بهمنی.

+ این عکس، همون نقاشی مریمه.


همچنان در حال تماشای استوری ها بودم که دیدم مبینا دایرکت داد. سرم آوردم بالا دیدم خیلی معمولی نشسته و سرش توی گوشیه. دایرکتش رو باز کردم؛ نوشته بود تلگرامت رو چک کن. :| رو روشن کردم و وارد تلگرام شدم. مبینیم نوشته: «چرا ضایع بازی درمیاری؟! اگه میخواستم بقیه متوجه بشن که دایرکت نمیدادم! برو یه نگاه به فالوئرهای هیوا بنداز.». نوشتم: «فالوش نکردم.». نوشت: «آیدیش رو وارد کن و فالوئرهای مشترکتون رو تماشا کن. [ایموجی پوزخند!]». تماشا کردم. لبخند نزدم. خوشحال نشدم. هیچ حسی نداشتم. هیچ نظری نداشتم. هیچ حرفی هم برای گفتن نداشتم؛ نوشتم: «به من چه؟ به جهنم!». ولی دروغ گفتم. در همون لحظه هیوا حجم بسته اش تموم شد و بی حوصله گوشیش رو داد دست من تا رمز هات استاپم رو بزنم براش. رمز رو وارد کردم و بلافاصله وارد تلگرامش شدم. "last seen a long time ago". ولی نبود. برای من "online" به نمایش دراومد. گوشیش رو بهش پس دادم، تشکر نکرد. در همون حال با «ایرانسل من» شبکه خبر هم در حال پخش بود. هر لحظه منتظر زیرنویس شدن اعلام شروع جنگ بودیم. کیمیا اومد در کوپه ی ما تا شارژر بگیره و موندگار شد. همسرش نگرانش شد و دنبالش اومد و اون هم موندگار شد. پیام داد سروش و امیر هم اومدن! عین خونه ی مادربزرگه. جمع و جور نشستیم و همه جا شدیم. قطار برای نماز توی یه ایستگاه ایستاد. ما توی واگن ٢ بودیم و انتهای قطار نزدیک به نمازخونه بود. فقط من و امیر و سروش پیاده شدیم. تا خود نمازخونه دویدیم. دستشویی زنونه اش ١٠-٢٠ تا پله میخورد و توی زیرزمین بود. پله ها رو دو تا در میون رفتم و وقتی رسیدم پایین با جمعیت زیادی رو به رو شدم. کل وقت نماز یه ربع بود و من بیش از یه ربع فقط مجبور بودم برای وضو توی صف بمونم! خیلی زیبا رفتم بالا و دستشویی مردونه. خلوت تر بود و از قیل و قال و سر و صدا هم خبری نبود. با هر زحمتی بود وضو گرفتم. توی نمازخونه هم به شلوغی دستشویی زنونه بود! اصلا نفهمیدم چی خوندم. مامور قطار شروع کرد به گفتن: «حرکت!» ، نمازم هنوز تموم نشده بود. دوباره گفت: «حرکت» و اعتنا نکردم. نمازم که تموم شد، هیچکی توی نمازخونه نبود و من مونده بودم وسط یه نمازخونه ی خالی از جمعیت توی بیابون های کرمان! اگه چند ثانیه دیرتر مامور قطار گفته بود «دختر بجنب!» ، قطعا از ترس سکته کرده بودم. از همون آخرین در قطار که باز بود، پریدیم بالا و قطار به راه افتاد. منم اینقدر توی قطار دویدم تا رسیدم به واگن دوم و کوپه ی خودمون. از پشت در صدای داد و بیداد و گریه و زاری یاسمن رو شنیدم. سریه در رو باز کردم و رفتم داخل، وقت شوخی نبود چون روزِ به اندازه ی کافی مزخرفی رو سپری کرده بودیم. بالاخره ترامپ سخنرانی کرد و فهمیدیم قصد جنگ نداره. خیال من یکی ولی راحت نشد! همش میگفتم این ثبات اخلاقی نداره، روانیه، همین الان پشیمون میشه و میزنه و فلان. شب که تا حد زیادی استرسمون برطرف شده بود، شروع کردیم به مسخره بازی و گفتن حرف های صد من یه غاز. :دی بحث این شد که هر کس چه بهش میاد متخصص چه رشته ای بشه. (دغدغه ی جوانان مملکت. :| ). توجه کنید؛ صرفا بهش میاد! :| به یاسمن گفتن طب اورژانس و چراش هم برای این بود که خوب داد و بیداد میکنه و نمیذاره نظم بهم بخوره. من نظری نداشتم کلا. مبینا هم روحیاتش به جراحی نمیخوره و نمیخواد هم جراح بشه. حتی نمیخواد تخصص بخونه؛ در نتیجه نظری درموردش نداشتن. هیوا به لحاظ ظاهری خیلی شبیه باباش هست و به همین خاطر گفتن راه بابات رو ادامه میدی و آنکولوژیست میشی. کیمیا هم همینطور، شباهت به پدر و جراح قلب. همسر کیمیا، بی نهایت ظاهر خشن و بداخلاق و خشکی داره، با این استدلال ارتوپدی رو برازنده اش دیدن. امیر هم که بی نهایت مهربون و مظلوم و ایناست، پزشک اطفال شد. در مورد سروش به اجماع ترسیدن؛ گروهی گفتن جراح قلب چون خوشگل و خوش تیپه. :| (هرچند نیست.). گروه دوم گفتن روانپزشک، چون قدرت سخنوری و بیان خوبی داره و میتونه مغز مریض بخوره. و اما نوبت من شد. گفتن رایولوژی. چرا؟ چون مغرورم و خودم رو میگیرم! من؟ :| ابدا چنین آدمی نیستم ولی توی برخورد اول همیشه مغرور بنظر میام متاسفانه. لازم به ذکره که قبلا هم بهم گفتن شبیه رادیولوژیست هام. خلاصه خدا از دهن جمیع تون بشنوه. :)) شب هم دوستان اضافی به کوپه های خودشون هدایت کردیم و من به روال سابق نتونستم تا صبح توی قطار بخوابم. صبح که برای نماز دوباره قطار ایستاد، بطری آب توی کوله رو برداشتم و رفتم بیرون. با همون آب وضو گرفتم. با قطب نمای گوشیم قبله رو از توی کوبه پیدا کردم و همونجا یه رومه پهن کردم و نماز خوندم. ترسیدم از جا موندن. صبح حوالی ٦-٧ رسیدیم تهران. بدجوری سرد بود و برف هم می‌بارید. سوییشرتم رو زیر مانتوم پوشیدم و عین باب اسفنجی، مکعبی شکل شده بودم. از راه آهن هیوا آژانس گرفتم.مسیرمون تقریبا یکیه. وقتی رسیدم خونه شکر خدا آسانسور سالم بود و  کار میکرد. از ساعت ٨.٥ خوابیدم. بیدار شدم دیدم ساعت ٩ شده. دوباره سرم گذاشتم روی زمین. خوابم نمیومد. رفتم گوشیم رو پیدا کردم تا به بابا پیام بدم: «رسیدم.». بیش از صد تا پیام و میس کال و دایرکت و تلگرام و واتساپ و. داشتم. خلاصه بگم من ساعت ٩ فردا بیدار شده بودم! توی این مدت همه فکر کردن بلایی سرم اومده. آخرش خاله که تنها کیسه که کلید خونه رو داره، اومده داخل و دیده من خوابم و بیدارم نکرده و رفته.

میگن که «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.». من توی اولین سفر و به واقع فقط یه سفر، جزغاله شدم. :دی

بعد از دو روز ترک خونه و بیست هزار قدم، پیاده روی - به گواهی pedometer - خسته، داغون و صد البته گرسنه رسیدم در ساختمون. میدونستم دخترداییم امشب رو مهمون شریف هست، با این وجود پیشنهاد شام خاله، دایی و دوستام رو رد کردم تا دومین شب تنهایی رو تجربه کنم. داخل ساختمون که شدم یک راست رفتم سمت آسانسور. هرچی دکمه اش رو فشار دادم تغییری نکرد. با خراب / قفل دیدن آسانسور دنیا روی سرم خراب شد ولی چاره ای هم نبود. بیشتر از دویست پله بالا رفتم، از یه جایی به بعد حوصله نکردم بشمارم. وقتی به در رسیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم و در باز شد انگار وارد سیبریه شدم! خونه سرد و تاریک بود. شوفاژ رو روشن کردم و مستقیم رفتم زیر دوش آب سرد. اونقدر زیر آب سرد نشستم تا از التهاب پاهام کم شد. بیرون که اومدم خونه یه ذره گرم شده بود. برخلاف همیشه موهام رو سشوار نکردم و عوضش رفتم چایی دم کردم. خونه کاملا گرم شده بود. چند لحظه روی مبل دراز کشیدم تا چایی دم بکشه. دیگه خبری از خستگی و ایضا گرسنگی نبود. چایی رو خوردم، گرم شدم. گرما به مغزم هم رسید. لامپ های پذیرایی رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم. با تلفن خونه به مامان و بابا زنگ زدم و گفتم حالم خوبه که با شنیدن «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» نگران نشن. دراز کشیدم. چشمم به چهارتا چمدون دست نخورده ی گوشه ی اتاق افتاد. چهار چمدون؛ کل وسایل زندگی من. کتاب هام و لباس هام. همین. اگه ازم «لیست اموال» بخوان، چیزی غیر از این ها ندارم. البته همین ها هم زیادی هستن. هنوز فرصتِ - شما بخواید حوصله - چیدن و مرتب کردن همین ها رو هم پیدا نکردم. غلت زدم تا نگاهم رو ازشون بگیرم. چشم هام رو بستم و غرق ِ هزار جور فکر باخود و بیخود شدم. تلفن زنگ خورد و رشته ی افکارم رو از هم گسسته شد. صدای هیجان زده ی یاسمن توی گوشم پیچید: «ما قصد داریم بریم کرمان، تو هم میای؟». بدون ذره ای مکث جواب دادم : «معلومه که نه. تو وضعیت منو نمیدونی؟». از یاسمن اصرار و از من انکار؛ بالاخره یاسمن پیروز شد. گوشی رو قطع کردم و به بابا زنگ زدم. از صداش پیدا بود خوابه. [بدون ذره ای امید!] «بابا اجازه هست من با دوستام برم کرمان؟». چند ثانیه گذشت و من منتظر شنیدن «نه»ِ قاطع بودم. «کدوم دوستات؟». امید توی دلم جوانه زد؛ «یاسمن، مبینا، زهرا، هما، هیوا، کیمیا و همسرش. بابا میتونم من هم برم؟ بعدش با خودت برمیگردم.». خمیازه کشید؛ «اگه میخوای با دوستات بیای باید با همون ها هم برگردی. با من نمیشه برگردی.» حس کردم کسی که خوابه منم؛ «ینی ایرادی نداره که برم؟». باز هم خمیازه کشید؛ «فکر کنم منظورم رو شفاف بیان کردم!». از روی تخت بلند شدم و نشستم، باور نمیکردم؛ «بابا مطمئنی بیداری؟ ینی بلیط بگیرم؟». صداش حالت عصبانی به خودش گرفت؛ «تا نظرم عوض نشده این گوشی رو قطع کن و بذار بخوابم. سفرت بی خطر. به سلامت!». تلفن قطع شد و من مات و مبهوت موندم. این همون بابایی بود که اجازه نمیداد من حتی اردوی درون استانی برم؟ بلافاصله به یاسمن زنگ زدم و اون هم شماره ی ملی من رو گرفت و بلیط رزرو کرد. گوشی و تبلت و پاور بانکم رو زدم به شارژ. بعد از چند لحظه که گوشیم روشن شد، پیامی از بابا به دستم رسید. ترسیدم، فکر کردم پشیمون شده. «خواهشا گوشیت رو شارژ کن و سعی کن روشن نگهش داری.» در جواب نوشتم: «چشم. این هم شماره ی یاسمن و مبینا.» آب معدنی‌ای رو که همراهمون برده‌بودیم مصلی و دست‌نخورده باقی‌مونده بود، توی یخچال گذاشتم. کارت ملی، شناسنامه، دفترچه‌ی بیمه و سوییشرتم رو توی کوله‌پشتی‌ام گذاشتم و توشه‌ی سفرم کردم! تا خود صبح از شدت ذوق‌زدگی نخوابیدم…

+ عنوان از حافظ. 
   ملک سلیمان = ملک سردار سلیمانی. 

تصورم از تعطیلات پیش از دانشگاه یه تابستون پر التهاب و پرتنش و پراسترس بود. عین ٩٣ روزش به همین شکل سپری شد و نهایتا قرعه ی «نیمسال دومی شدن» ، توی واپسین روزهاش، به نام من دراومد. تبعا چهار و نیم ماه استراحتِ به دور از درس رو هم برام به ارمغان آورد. قصد داشتم به بطالت نگذرونمش و نصفه نیمه، به برنامه ای که براش داشتم رسیدم.
٤٣ جلد کتاب خوندم (به جز کتاب های آیلتس.). ٦ سری سریال دیدم. ١٢ جلد کتاب برای آیلتس خوندم. موسیقی رو هنوز شروع نکردم و هنوز هم برنامه ای براش ندارم. آلمانی خوندن رو کلا از لیستم حذف کردم. تقریبا سه ماه، پیوسته ورزش کردم و حدودا ١٢ کیلو وزن کم کردم! به تبریز، کندوان، جلفا، مراغه، همدان، اصفهان، کرمان، کیش وقشم (الان جنوبم.) سفر کردم. سه بار و توی سه شرایط مختلف و توسط سه دسته آدم برام تولد گرفته شد و واقعا واقعا بهم چسبید. دوست جدید پیدا کردم (رومینا). از همه مهم تر طبع شاعریم بعد از گذشت شش سال برگشت که حاصل آرامش نسبی بعد از جنگ های پی در پی با کنکور هست. آشپزی هم یاد گرفتم. (مهمانی هایتان را به ما بسپارید!) و کلی اتفاق تلخ و شیرین دیگه که در این مقال نمیگنجه. 
القصه باید رضایت خودم نسبت به عملکردم در این چند ماه رو اعلام کنم. در ادامه اما حامل خبری ناخوشایندم! از شنبه - ١٢ بهمن ٩٨ - رسما وارد دانشگاه میشم. علاوه بر اون، قرار بر اینه که با یه گروه تئاتر همکاریم رو شروع کنم و فکر میکنم با وجود تداخل کلاس ها و این تئاتره، وقت سر خاروندن هم برام نمونه. :| مسیری که برای تمرین تئاتر یک روز در میون، باید برم واقعا دور و خسته کننده است ولی یه دلیل بزرگ مانع شد که دست رد به این پیشنهاد بزنم. (بعدا بیشتر در موردش می‌نویسم.)
راستش رو بخواید، از اینطور فشرده بودن و به زور به کارها رسیدن، لذت میبرم. بعد از چند سال خونه نشینی، خستگی و کوفتی بعد از ساعت ها دانشگاه رفتن و مدیریت وقتی که صرف کارهای مفید قراره بشه رو یه موهبت بزرگ میدونم و میبینم. خدایا شکرت. :))
+ چه توصیه‌هایی به یه تازه دانشجو دارید؟ و این که روپوش سفید برای ترم اول، از ضروریاته؟ (هنوز تهیه نکردم. :| )

در اهمیت تاریخ این طور می‌توان گفت که دیروز هیچ‌وقت تمام نشده‌استدقیق که نگاه کنیم، همه‌ی ما هنوز در حال ادامه دادن همان لحظه‌ی تولدمان هستیم و در برخی جنبه‌ها حتی ادامه دهنده‌ی لحظاتی پیش از تولدمان هستیماین طور است که تاریخ اهمیت می‌یابد.

در بستر بیماری بودم و به این استدلال در اهمیت تاریخ فکر می‌کردم و به این که زیست ما مستمر و مداوم است و هر یک روز در حقیقت - صرفا - تغییر نسبتا منظم شدت تابش نور استیعنی ما این استمرار واقعی در زیستن را به بهانه‌ی شدت نور، تغییر طیف رنگ و سایه بر روی کره‌ی زمین تقطیع کرده‌ایم و این اتفاق فقط یک قرارداد قدیمی و پذیرفته‌شده از طرف جمهور مردم است و روز، هفته، ماه و سال بالذات اصالت نداردوجود ندارد!

حال اجتماعی را تصور کنید که هر ده‌هزار تیره و روشن شدن سطح زمین را یک روز می‌نامندبا این قرارداد شاید امتداد و استمرار ملموس‌تر شوندمن این روز‌ها را بر این مبنا می‌گویم که ما معمولا هر روز را یک شروع جدید می‌دانیمچیزهای زیادی از روز قبل را فراموش می‌کنیم و به عبارت بهتر با جعل مفهوم روز این امتداد واقعی را کتمان می‌کنیم.

القصه در این فکر هستم که اگر هر روز به این معنا که توضیح دادم، حاصل ده‌هزار مرتبه تیره و روشن شدن سطح زمین بود - و نه یک مرتبه - و انسان این امتداد و استمرار را بیش از الان حس می‌کرد، وضع چقدر متفاوت بود؟


+ عنوان از بخش پایانی رمان «برباد رفته».


بعد از دو ماه و نیم خوابیدن و استراحت کردن و کم کتاب خوندن و کم فیلم دیدن و ورزش نکردن و کلا هیچ کاری نکردن! (منظور از هیچ کاری نکردن، گوشی به دست بودنه!) یه برنامه‌ی مدون و توپ برای خودم چیدم. *_* امیدوارم اوقات این چهار ماه پیش رو به بطالت سپری نشه. :))

۱. شرکت کردن در آزمون آیلتس، اصلی‌ترین و سخت‌ترین قسمت برنامه است. :/ تقریبا از بعد از اتمام کنکور دارم تفریحی زبان می‌خونم و هدفم از تفریحی خوندنش تعیین سطح احتمالی دانشگاه بود که بتونم مستقیم زبان عمومی رو انتخاب کنم. حالا که هدفم آیلتس شده خیلی جدی‌تر باید بخونم، مخصوصا listening و speaking. از اون جایی که هزینه‌ی ثبت‌نامش سه میلیون و پونصده (علی‌الحساب) باید تمام تلاشم رو بکنم که فقط یک بار شرکت کنم و نمره‌ام بالای ۷ بشه… (پناه بر خدا)

زمان برگزاری آیلتس آکادمیک این آخرین تاریخ ممکنه! (البته فعلا! چون یه سری هم احتمالا اسفند برگزار بشه.) اگه فردا که شنبه است شروع کنم تا تاریخ آزمون ۹۲ روز فرصت دارم…

۲. (این برنامه با توجه به خیلی جدی بودن آیلتس حذف شد! با این وجود می‌نویسمش شاید به درد کسی بخوره.) قصدم این بود که زبان آلمانی رو فشرده و خصوصی بخونم. اگه به انگلیسی مسلط هستید و تصمیم دارید زبان دیگه‌ای رو یاد بگیرید، آلمانی بهترین گزینه است. در این مورد خیلی تحقیق کردم. آلمانی خیلی پرکاربرده و الان زبان اتحادیه‌ی اروپا است!

۳. از زمانی که خیلی بچه بودم همیشه دوست داشتم ساز بزنم ولی واکنش همیشگی خانواده‌ام نسبت به این قضیه «برو بشین درس‌هات رو بخون!» بود. :| علی ای حال که ز غوغای جهان فارغم مانعی برای شروع نکردن موسیقی وجود نداره. پیانو انتخاب منه. *_* مبینا خیلی حرفه‌ایه و از ۴سالگی پیانو میزنه. پیش‌نهاد مبینا هم پیانوعه! :)

۴. ورزش! قراره ایروبیک و TRX رو یه روز درمیون برم! خیلی این تابستون تنبل شدم… تنبلی نه تنها مادر تمام بدبختی‌هاست، بلکه ام‌الخبائث هم هست. :) دلیلم برای ادامه ندادن ورزش حرفه‌ایم اینه که بعد از گذشت یک سال و نیم، هنوز هم دماغم درد میکنه. وسط بازی توپ به طرز وحشتناکی توی صورتم خورد و بعدش به شدت با صورت خودم زمین خوردم. بدجوری خون از دماغ عزیزم فواره میزد و همین که نشکست به شدت جای شکرش باقیه. 

۵. خروج از تمامی شبکه‌های مجازی! اولین دلیلش اینه خیلی وقتگیرن و به حضورشون عادت ندارم وقتی قراره درس بخونم! دومین دلیل هم اینه که تابستون به اندازه‌ی کافی آنلاین بودم و به اندازه‌ی کافی پدر اینترنت رو درآوردم. :دی سومی و مسخره‌ترینش هم اینه که دیدن دوستای گلم در انگلیس و سوئد و آلمان و کانادا برام رشک‌برانگیزه! :/

۶. دختر‌خاله‌ام ساکن اصفهانه و دختر‌داییم کیش! دو تا مسافرت هم می‌رم! *_* 

+ کسی می‌دونه آزمون‌های SCE و JCE کانون زبان برای پاییز کی برگزار می‌شن؟ احتمال می‌دم که با آیلتس مقارن باشه چون معمولا آخر هر فصل برگزار می‌شه!


شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده می‌گم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنش‌ها:

مامان: از تابستون داری زبان می‌خونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…

بابا: دو‌هزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمی‌تونی از پسِ یه تعیین‌ سطح بربیای؟

من: :| [ واقعا دل‌گرم‌کننده بود! ]

.

روز آزمون چند تایی (نمی‌دونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس می‌کرد که بهش برسونم. می‌خواستم بگم عزیز جان من اگه بلد بودم واسه خودم جواب می‌دادم…

.

مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشتم و کل مسیر رو گریه کردم. باز هم ناکامی، باز هم شکست، باز هم… :’(

.

روز اعلام نتایج، اسامی رو توی بورد زده‌بودن. توی سطوح B و C دنبال اسمم گشتم. نبود! دوباره چک کردم، نبود. از پایین‌ترین نمره‌ی سطح A شروع کردم و به سمت بالا حرکت کردم. نبود! نبود! نبود! رسیدم به اولین اسم، بالاترین نمره، بالاترین سطح! من بودم. خودِ خودِ خودم بودم! *_*

.

یه همکلاسی داشتیم، بنده‌ی خدا هیچی درس نمی‌خوند، بعد یهویی سر جلسه جواب‌ها بهش وحی می‌شد و معجزه می‌شد و ۷۹۰۰ می‌شد تراز قلم‌چی‌اش… [ الان حس می‌کنم شبیه اون شدم. :( ]

.

+ یه بیماری‌ای هست که بیمار، تحت هیچ شرایطی خوشحال نمی‌شه و یه پله بالاتر رو می‌خواد. وقتی هم به اون پله برسه، شاید کم‌تر از ۲۴ ساعت از عمق وجودش شاد بشه. فرداش دوباره می‌گه، نههه باید بالاتر از این‌ها می‌شدم. باز توی مغزش اصوات پخش می‌شه، که باید بالاتر بری. خلاصه که توی هر شرایطی که هست، کیف نمی‌کنه. [ فکر کنم من بیش‌تر به این حالت دچارم… ]


نمیدونم چی پیش میاد، نمیدونم چی میشه ولی هرطوری حساب و کتاب میکنم دلیلی برای شاد نبودن وجود نداره. هر اتفاقی که بیفته، هر راهی رو که انتخاب کنم، هر تصمیمی که بگیرم، هر چی که توی تقدیر و سرنوشتم رقم خورده باشه، من راضیم. این بار راضیِ راضیم. چی میشه که بشه؟ چی میشه، اگه بشه! یعنی «من راهی توام؟ ای مقصد درست!»
بی نهایت نیازمند دعاهاتون هستم.

+ دخترعموم که کنکوریه، همیشه با من در تماسه و با هم مشکلاتش رو رفع میکنیم. نمیشه گفت مشاوره اش هستم چون خودش برنامه ریزی میکنه و همه کارهای درسیش رو انجام میده فقط به قول خودش من گوش شنوای خوبی برای گوش دادن به نق هاش دارم، نق های از نوع کنکوری. :) یه بار بهم گفت که اگه مشاور بودم از خیلی ها بهتر بودم و میتونستم به خیلی ها کمک کنم و ازم پرسید چرا نیستم و قصد ندارم باشم. منم در جواب گفتم دوست ندارم زیر بار مسئولیتی برم که خیلی سنگینه چون قسمت اعظم آینده ی شغلی تقریبا همه، به همین آزمون چهارساعتی مسخره که به به هر دلیلی ممکنه خراب بشه بستگی داره و اگه اینطور بشه من نمیتونم خودم رو ببخشم! حس میکنم مثلا کم کاری من بوده!

امشب که این اتفاق افتاد، تنها ایده ای که برای نذر کردن به ذهنم خطور کرد همین قضیه ی مشاور شدن بود. قرار نیست بابتش هم از کسی پولی دریافت کنم. عوضش تا جایی که میتونم تلاش بکنم که باعث موفقیت چند نفر دیگه بشم. مطمئنم از پسش برمیام. تا آخر عمرم که نمیتونم از پذیرش مسئولیت طفره برم، میتونم؟

تصمیم داشتم جمعه به مرور وقایع رخدادهای هفته ی گذشته بپردازم! و در پایان ازتون درخواست هدیه به مناسبت روز فرخنده ی ولنتاین کنم، اما از اونجایی که خون پاک آریایی در رگ هام جاری است و اساسا ما را با ولنتاین کاری نیست! همین امروز درخواستم رو مطرح میکنم و نگارش اون پست زرد روزانه نویسی رو به جمعه موکول میکنم. :)))))))))

ماه رخان، گل اندامان، سیمین بدننان، ختن بویان، قشنگ ها،همه چی تموم ها؛ یه مصرع، بیت، اصلا شعر کامل، حتی نوشته ی ادبی، حتی تر عکس نوشته (از نوع عربیش هم قبوله!) ببه مناسبت روز ولنتاین و شاید اختتامیه ی نگارش در این مکان، بهم هدیه و شاید یادگاری بدید. ;)

 پیشاپیش از همگی ممنونم. ^_^

+ کامنت های خصوصی جواب داده شدن، عمومی ها هم به زودی تموم میشن. از صبر و شکیبایی شما عزیزان سپاسگزارم. :دی


١. فردا قراره یه کاری رو انجام بدم. لطفا خیلی خیلی دعا کنید خوب پیش بره.

٢. پیداست که باز هم حال مامانم خوب نیست. باز هم همون مشکل قبلی براش پیش اومده منتها در ابعاد کوچکتر. براش دعا میکنید؟ :(

٣. کامنت هایی که جواب طولانی نیاز داشتن بی جواب موندن. خیلی شرمنده ام، خیلی زود جواب میدم.

٤. مهسا جانم، نیازی نیست وبلاگ بسازی. تمام سوالاتت رو خصوصی بفرست، جمعه ی آینده، عصر یا جواب، توی یه پست رمزدار جوابشون رو دریافت کن. :)

٥. یه موضوع مسخره ای به شدت ذهنم رو درگیر کرده، اگه تا آخر هفته باهاش کنار نیام اینجا مطرحش میکنم. :|


نگاهش سمت دیگر بود

ورای آشیان جایی

سرایی، کوچه‌ای، باغی، شباهنگ فریبایی

به هر پر آتشی از کوچ و هر رگ جرعه‌ی داغی

پرستو داشت در سینه سر خورشید پیمایی

شبی را تا سحر جوشید

تلاطم‌هاش دریا شد

پرش با آسمان آمیخت

سرش گرم تماشا شد

سوار بال‌های کوچ، خیالش رفت تا آغاز

و فصل اولش را زیست

به زیر سایه‌ی پرواز

پر از شور و پر از بودن، کران آسمان را گشت

پرستو رفت

پرستو رفت

پرستو باز هم برگشت

نه دیگر بال بر تن داشت

نه رد آشیانش بود

بدون میل کوچیدن، بدون شهوت پرواز

نوشت از رفتن و ماندن

نوشت از آخر و آغاز؛

به کوچ مرده‌ی هر شعر شبی پایان بدهکارم

پرستو گفت: «آدم‌ها! من از پرواز بیزارم…»


+ حتما نظرتون رو بگید. چطوره؟ :)


توی این مدتی که بلاگر بودم (البته اگه واقعا بوده باشم.) ، هر وقت خیلی ناراحت، عصبی، مضطرب، دل آشفته، سردرگم و . بودم یه بلا سر وبلاگم آوردم! :| از تغییر اسم و عکس نویسنده گرفته تا پیش نویس شدن پست ها و حتی حذف وبلاگ. این روزها هم به نبودن و ننوشتن دارم فکر میکنم. راستش رو بخواید دوست ندارم در مورد زندگی جدیدم تا وقتی به نظم و ثبات نرسیده چیزی بنویسم. به خاطر انتقالی توی یه برزخ و بلاتکلیفی غوطه ور شدم. حس میکنم توی این دانشگاه معلقم. همه چی موقتیه. باید باشم و نباشم. دوست ندارم با اینجا خاطره بسازم چون میدونم قطعا روزی دلتنگش خواهم شد. لعنتی من گاهی برای هیوا هم دلم تنگ میشه :| ، بهشتِ بهشتی که جای خود داره. بگذریم! خاطره رو میگفتم؛ خاطره سازی برای من مساوی میشه با ثبت تمام وقایع و جزئیات. حالا برای ننوشتن چه راهکاری به ذهنم میرسه؟ دور شدن از فضای وبلاگ نویسی! میدونم ایده ی مسخره ایه ولی همیشه جواب داده و در واقع امتحانش رو پس داده. :)) از طرفی دوست دارم خاطرات و نوشته های دانشگاهم با وقایع دانشگاه جدیدم شروع بشه. دوست دارم خیالات دیروز که به حقیقت پیوستن، خاطرات امروزم بشه. :)) این مقدمه برای خداحافظی کافی نیست؟! :دی

.

مسلما مجددا خواهم نوشت. شاید همینجا. شاید یه جای دیگه. شاید یه وبلاگ جدید. شاید کانال تلگرام. شاید توییتر یا اینستاگرام.

این روزها وبلاگ نویسی خیلی کمرنگ تر از سابق شده و خیلی هاتون یا کلا رفتید و نیستید یا پیدای پنهان هستید! خلاصه بگم اگه همچنان تمایل به خوندن خزعبلات من داشتید همینجا اعلام کنید تا اگه این وبلاگ رو حذف کردم دستتون به یه جا بند باشه. :دی

کامنت ها به مدت ١٠ روز باز هستن و بعد از اون بسته خواهند شد. 

.

نمیدونم کی برمیگردم و چقدر زمان نیازه برای نبودن ولی به قول نیما «من از یادتون نمی کاهم.»  همچنان هم محتاج دعاهای خوبتون هستم. برام دعا کنید این بار بشه، همین. :))

خدانگهدار همگی. دوستدارتون لولی وش مسرور.❤


هیچ ایده یا بهانه ای برای رفتن ندارم. دایی فردا صبح میره و شب برمیگرده. هرطور شده باید برم چون تقریبا وقتی نمونده! سرم درد میکنه بس که فکر کردم و مغزم یاری نکرده. مطمئنا بعدا بهشون میگم برای چی رفتم. اصلا نگم هم خیلی واضح متوجه خواهندشد ولی وقتی اون کار انجام شده باشه، نمیشه زمان رو به عقب برگردوند و کاری از پیش برد.

تا حدی حالت سرماخورده طور دارم. البته خیلی خفیفه. و میترسم یا قرنطینه بشم یا اگه نشم چون وضعیتم اینطوریه، ایمنی بدنم جوابگو نباشه و مبتلا بشم! تازه مجبورم جای شلوغِ پررفت و آمد هم برم. :|

.

یکی از دوستام که ایران نیست و عصری به زحمت باهم صحبت کردیم گفت همینطوریش هم من توی جامعه انگشت نما بودم (به خاطر حجاب! خیلی محجبه است.) و به خاطر چهره ام مشخصه آسیایی هستم و کاملا مشخصه که ایرانی ام! جدیدا توی خیابون که قدم میذارم کرونا کرونا گویان دنبالم میکنن و مسخره میکنن. یا حتی فرار میکنن. :|

چه وجهه ی خوبی داریم توی کشورهای اروپایی. :| واقعا افتخار میکنم به ایرانی بودنم. :)))))))


١. رفتم تهران و برگشتم. محض رضای خدا یه نفر هم مانع نشد یا حتی چم نکرد. نه قرنطینه ای نه هیچی. شکر خدا سالم هستیم!
٢. صبح با یه خواب خیلی بد که سابقا دیده بودمش بیدار شدم. توی خواب ضمیر ناخودآگاهم چند بار هشدار داد که نترسم چون واقعیت نیست و حتی رویای تکراریه. :|
تابستون خواب دیدم با بابا رفتیم نمایشگاه کتاب. یهویی سر از موزه درآوردیم. اونجا بکی از دوستام رو دیدم و اون هم کارت مراسم عروسیش رو بهم داد. داشتیم با بابا برمی‌گشتیم خونه قبلی که توی راه حس کردم گر. تب داشتم ولی یهویی خوب شدم. فرداش رفتم پانسیون چون توی خواب کنکوری بودم! شب بابا اومد دنبالم دوبار تب داشتم. گفتم بریم بیمارستان. رفتیم. رسیدیم به اورژانس بیمارستان‌ مامانم. اینقدر حالم بد بود که با برانکارد رفتم داخل. نمیتونستم حتی بشینم چون تنگی نفس شدید داشتم! وسط سالن اورژانس، کنار پله ها روی تخت گذاشتنم. دکتر اومد بالای سرم و شرح حال گرفت. دکتر پسرعمه ام بود ولی هیچ کدوم همدیگه رو نمی‌شناختیم. توضیح دادم که دائم تب می‌کنم و خوب میشم. خودم گفتم فکر میکنم یا مالاریا است یا حصبه! اینا تب دوره ای دارن!!! یهویی حالم بد شد و نفسم بند اومد. و مُردم! :| در حین آخرین بازدم، صدای پسرعمه توی گوشم پیچید که تو نباید بمیری، تو حیفی و هنوز دکتر نشدی و اینا! اون موقع نتیجه ی کنکور نیومده بود. وقتی مُردم از خواب پریدم. واقعا نمیتونستم نفس بکشم یا ت بخورم. یهویی یه دم عمیق کشیدم و بعدش کلی سرفه زدم. تمام تنم قندیل بسته بود با وجود این که کولر خاموش بود و من زیر پتو خواب بودم.
صبح با دیدن همون فضای مرگم از خواب پریدم. یاد فربد افتادم. بهش پیام دادم. گفت دو هفته است خونه نرفته نه که نمیتونه، نمیخواد! میترسه از این که ناقل باشه و همسرش هم مبتلا بشه. از استوریش برام اسکرین شات گرفت؛ عکس خودش بود با اون لباس فضانوردطور. زیرش هم نوشته بود: «آقاتون جنتمل نیست؟!». میگه نشستم گناه هایی که انجام دادم رو دارم لیست میکنم تا هم طلب آمرزش کنم، هم بفهمم واسه مجازات کدومشونه که اینجا گیر افتادم؟! دکتر طرحی شدم به جهنم. دیگه واسه چی ازدواج کردم؟ چرا با دختر کاشانی ازدواج کردم؟ اینا هم به جهنم. بچه این وسط چی میگه؟ اگه مریم باردار نبود که من طرح نمیومدم کاشان، اون هم توی بیمارستانی که رییسش پدرزنمه و حتی نمیتونم فرار کتم! کاشانی که به شدت آلوده است و این بیمارستان لعنتی که مختص کرونایی هاست. خیلی سخته و اگه تا حالا که هنوز خبری هم نیست زنده ام، فقط به عشق پسرمه. من مطمئنم مبتلا میشم ولی این که زنده بمونم یا نه الله اعلم. خیلی خسته ام. این همه بدبختی چرا فقط برای منه؟ :(
٣. اینطور که پیداست دکتر کولیوند (رییس اورژانس کشور) هم مبتلا شدن. با دخترش که صحبت کردم، از گریه ی اون منم گریه ام گرفت. :(
٤. یاسمن زنگ زد و بدون سلام و احوال پرسی فقط گفت لادن براش دعا کن. هر چی میگم کی؟ چی شده؟ فقط گریه تحویلم میده!
براش دعا میکنید؟ بستریه و تست داده. :'( یه سری هم برای ایشون گریه کردم. یاسمن میگفت حالش خوب نیست و وقتی بستری شده دقیقا تنفسش مشکل پیدا کرده. بهش زنگ زدم، هر یک جمله ای که می‌گفت، هزارتا سرفه میزد. و من؟ مثل همیشه بی صدا گریه میکردم. گفت تصویری حرف بزنیم؟ گفتم نه. پرسید چرا؟ گفتم شال و روسری ندارم! دروغ گفتم چون دوست نداشتم صورت اشک آلودم رو ببینه! :/ گفت قانع کننده نبود ول بنظر میاد این سری دیگه نگرانم شدی. خندید و بعدش اینقدر سرفه زد که خودم خداحافظی گفتم و قطع کردم. بهش پیام دادم هیچی نیست، طوری نمیشه. تازه اگه خدایی نکرده مثبت شد، تو هم سالمی هم جوون هیچی نمیشه! نوشت پرستار لاهیجانی هم، همسن من بود و سالم ولی فوت شد. دهانم دوخت. :'(
٥. لپ تاپم تا حدی درست شده. نشستم فیلم ببینم. یه قسمت از good doctor دیدم و تا دیدم که به خاطر شیوع یه بیماری ناشناس تنفسی بیمارستان رو قرنطینه کردن، قطعش کردم. پوشه ی فیلم ها رو زیر و رو کردم و یه فیلم جدید پیدا کردم؛ هندی بود و بدون زیرنویس. صداش رو قطع کردم. موضوعش؟ شیوع یه ویروس به اسم nipah که از خفاش به انسان سرایت کرد. ریسک مرگ؟ ٥٠-٧٥ درصد. علت مرگ؟ مشکل حاد تنفسی، استفراغ. :| افسرده تر شدم.
٦. مامانم هرروز که میاد تعداد مبتلاهای اضافه شده و فوت شده ها رو میگه. از این اعداد و ارقام متنفرم. از تلویزیون متنفرم. از اخبار هم همینطور! امروز گفت که از فردا آف هست منتها از شنبه که میره، معلوم نیست کی برمیگرده. همه ی بیمارستان‌ رو برای کرونا تخلیه کردن.
٧. عصر مجبور شدم برای خرید وسیله ای دخترونه برم داروخونه. فهمیدم با ماسک نمیتونم نفس بکش، با دستکش اذیتم و ای کاش زودتر تموم شه. وقتی برگشتم عینک و دست و صورتم رو شستم. گوشی و هندزفزی رو ضدعفونی کردم. به دستم هم بعد از شست و شو ژل ضدعفونی زدم. به صورتم هم ژل اریترومایسین. میدونم تاثیری نداره ولی حس تمیزی به خودم القا میکنه. چه خوب که دائما بیرون کار ندارم!
٨. بابا داشت به عمه میگفت اگه کرونا نگیریم و نمیریم قطعا در اثر مسمومیت خواهیم مُرد. بس که بوی وایتکس و الکل توی خونه پیچیده. :|

پربازده ترین عیدی که داشتم مربوط میشه به زمانی که سوم راهنمایی بودم. با پاس شدن pre3 رسما وارد تعطیلات شدم. یک روزه تمام خریدهام رو انجام دادم و وقتی خیالم از بابت لباس هام راحت شد، یه برنامه برای خودم نوشتم. اون زمان از معدل ترم اولم راضی نبودم و میدونستم که یه سری از دروس ترم دوم بین مدارس سمپاد هماهنگ برگزار میشه که قطعا سخت تره! از تاریخ و دفاعی گرفته تا فیزیک و شیمی همه رو توی برنامه ام گذاشتم. وقت برای حل تست هم درنظر گرفتم چون المپیاد مرحله سوم رو پیش رو داشتم! کتاب های inter1 (ترم بعدی) دخترخاله ام رو هم گرفتم و نیم نگاهی بهشون داشتم! دیوان شهریار و کتاب انگلیسی شازده کوچولو رو هم به عنوان جایزه میخوندم. در عین حال عیددیدنی هم میرفتم و وقتی مهمون داشتیم توی جمع حاضر بودم، نه مثل زمان کنکور. :| برنامه طوری بود که ١٢-ام به پایان میرسید تا سیزده به در راحت برم بیرون و بازی کنم! :/

چرا اینا رو دارم مینویسم؟

١. خدا اون سال ها یه نیرویی به من داده بود که ازم گرفتش. :( دوباره و حداقل برای امسال نیازش دارم.

٢. دوست دارم تمام تلاشم به کار ببرم تا اون سال کم نظیر تکرار بشه.

٣. بلکه یه ذره خجالت بکشم و خلف وعده نکنم. این که آدم شرمنده ی خودش بشه بدترین درده!

.

حالا نوبت شماست؛ از اهداف و برنامه های سال ٩٩ تون برام بگید. ;) این یه چالشه و بنده از تمامی اهالی عزیز بیان برای شرکت دعوت به عمل میارم. ^_^

همونطور که از طومار بند اول پیداست، هدف امسال من «تلاش و همت مضاعف»ه. امیدوارم که بهش برسم. :))

.

+ احتمال داره کامنت های این پست با  تاخیر تایید بشن.


١. [برای خودم جالب بود؛ شاید برای شما نباشه.] کرونا از کلمه ی crown که معنی اش تاج هست گرفته شده و علتش هم این هست که کپسید و prهای سطحی اش به شکل تاج هستن. سایر اعضای این ویروس -سارس و مرس- هم به همین شکل هستن. ;)

٢. این روزها اکثر موجرها اجازه ها رو میبخشن یا خلاصه یه جوری با مستاجرها کنار میان. موجر ما تقریبا اجاره مون رو دو برابر کرد. :))))))))

٣. لطفا برای سالم موندن مامانم، زن داییم، سین، فربد و همسر باربد دعا کنید.

٤ .میگن احتمالا این ترم رو حذف میکنن. :| :) 

٥. دخترداییم زنگ زده میگه اون یکی دختردایی یه استوری گذاشته که پوسیدیم تو خونه! بعد دختردایی اولیه نوشته چطوری لادن ٢١ ساله توی خونه است و هیچ مشکلی با این قضیه نداره؟!

انصافا من هم دارم کم میارم! وقتی پای اجبار وسط میاد، معمولی ترین کارها هم قابلیت تبدیل شدن به تحمل ناپذیرترین ها و کسالت آورترین رو دارن. :(

٦. از وقتی مامان رفته، هرروز، ناهار و شام یا همبرگر داریم یا فلافل. :| اون هم از نوع پدرپز! :دی


سلام. :)

قبل از هر چیزی باید -با تاخیر- سال جدید رو خدمت همگی تبریک عرض کنم. امیدوارم امسال بهترین ها برامون اتفاق بیفتن. همین. :))

.

امسال یکی از معدود سال هایی بود که سال بدون مامان تحویل شد. خانواده ما مثل سس مایونزه؛ من سرکه هستم و بابا روغن. مامان هم تخم مرغ و امولسیونه! اگه مامان نباشه، ما به سختی میتونیم با هم کنار بیایم! :| خلاصه این حرف ها اینه که تا دقایقی پیش از «آغاز سال ١٣٩٩» در حال ستیز بودیم! D: مشکلمون هم کمبود «سین» برای سفره بود.

.

وجه تمایز دوم امسال این بود که توی لحظات آخر، توی جدال بین زمستون و بهار، توی رفت و آمد ٩٨ و ٩٩، یه قطره اشک هم نریختم. تمام ادوار گذشته ناخواسته و به دلایل نامعلومی گریه کردم. :( این موضوع رو به شدت میتونم به فال نیک بگیرم! ;)

قدیمی‌ها میگن که اگه توی اون لحظات در حال انجام یه کار خاص باشی، تا آخرِ سال توی همون وضع و حالت باقی میمونی! ترجیح میدم این بار خرافاتی باشم و باور کنم که سال ٩٩ قراره آروم و بی گریه سپری بشه. :))

.

+ آرام جان، چالشی که دعوتم کرده بودی رو خیلی دیر دیدم. پست بعدی، هشت لبخند ٩٨ هست، هر چند دیگه از دهن افتاده. :(


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کتاب وجزوه www.andishmandproject.com روزمرگی های پس از فارغ التحصیلی مقصود فراستخواه َشستشوی نوزاد در روشویی شریف دانش IT Generation لاکچری ترین رستوران اصفهان دوستی